خِرد و طالبان، تاملی بر بازگشت طالبان در افغانستان

نوع مطلب: مقاله

 

نویسنده: اکبر جمالی

 

در سال 2001 میلادی پس از حمله ی یک گروه اسلامگرایِ بین المللیِ متحد طالبان به برجهای دوقلوی نیویورک آمریکا، آمریکا از این فرصت استفاده کرد، و با حمله به افغانستان و اشغال این کشورِ درگیر جنگ داخلی، سعی کرد تا افعانستان را به یک پایگاه استراتیژیک برای نفوذ در آسیای مرکزی و رقابت با چین و روسیه در این منطقه تبدیل کند. آسیای مرکزی تنها جای جهان است که آمریکا هیچ راهی برای نفوذ در آن نداشته است . تنها راه ایران و پاکستان بوده است. راه ایران تا اطلاع ثانوی بسته و تنها راه پاکستان بوده است. بنابراین آمریکا با متقاعد ساختن پاکستان و در واقع با مجبور کردن پاکستان به افغانستان حمله کرد و با حمایت جبهه ی متحد شمال ،این کشور در مدت کوتاهی اشغال شدو آمریکا دولت دست نشانده ای در این کشور بر سر کار آورد. و یک قانون اساسی پیشرفته برای آنان نوشت که در آن بر حقوق اقلیت ها و زنان و آزادی های فردی و اجتماعی تاکید بسیار شده بود و تقسیم قدرت نیز باید در پروسه ی انتخابات محقق می شد.

در سالهای جنگ سرد، آمریکا متحدِ پاکستان و هند متحد شوروی بود. چین هم متحد آمریکا به شمار می رفت. بنابراین مثلث آمریکا، چین، پاکستان در مقابل اتحاد شوروی -هندوستان قرار می گرفت. منطق سیاست بین الملل در جنوب آسیا، دشمنی هند با چین و پاکستان است. اما با فروپاشی شوروی و ظهور چین به عنوان یک قدرت جهانی ، قدرتی که منطق موازنه ی قدرت در نظام بین الملل را به هم ریخته است، معادلات سیاست بین الملل در سراسر جهان نیز تحت تاثیر قرار گرفته است.

نخست اینکه نظم بین الملل دیگر یک نظم دوقطبی یا سلسله مراتبی نیست که دو قدرت یعنی شوروی و آمریکا در راس سیستم باشند و بقیه در زیر آن تقسیم شوند. همین طور نظم سلسله مراتبی که آمریکا در راس و دیگران با فاصله ی زیاد در زیر آن قرار می گیرند هم ، در حال گذار است و اکنون نظام بین الملل در حال حرکت به سمت دوقطبی-چند قطبی است که چین و آمریکا دو قطب اصلی آن هستند. آمریکایی ها تلاش دارند پیش از آنکه دیر شود چین را مهار کنند. بزرگترین متحد استراتیژیک آمریکا برای مهار چین، هند است. بنابراین یکی از ستون های مهم نظم در حال شکل گیری سیاست بین الملل، اتحاد هند و آمریکا است. نزدیکی هند و آمریکا به هم ، به معنای دوری آمریکا از پاکستان- متحد استراتیژیک جنگ سرد - است.

پس از ورود آمریکا به افغانستان، دولت دست نشانده ی آمریکا در افغانستان وارد روابط استراتژیک با هند شد تا از یک سو حمایت پاکستان از طالبان را تلافی کند، و از سوی دیگر آمریکا اهرمی قدرتمند برای کنترل پاکستان داشته باشد تا نزدیکی پاکستان به چین را کنترل کند. هندی ها در نزدیکی با دولت افغانستان تا آنجا پیش رفتند که ساختمان پارلمان افغانستان را ساختند و در سراسر افغانستان پروژه های بزرگ و کوچک سد سازی و کتابخانه سازی را به راه انداختند. این اقدامات باعث خشم پاکستان شد . آنها به آمریکایی ها گفتند که برای اینکه ما با شما در افغانستان همکاری کنیم شما باید از هند که دشمن ماست دور شوید. اما آمریکا تصمیم خود را گرفته بود و آن اینکه هند را باهیچ چیز عوض نخواهیم کرد. در نتیجه پاکستان از طالبان حمایت بیشتری کرد. ضمن اینکه تنها راه ورود به افغانستان نیز پاکستان بود. راه دیگر ایران بود که سیاست فشار حداکثری آمریکا ، حتی همکاری هند و ایران را برای دسترسی به افغانستان ناممکن ساخته بود.

از سوی دیگر پاکستان با قطع امید از آمریکا وارد روابط استراتیژیک با چین شد که پروژه راه آهن چین - پاکستان و بندر گوادر، به معنای پایان رابطه ی استراتیژیک آمریکا و پاکستان بود. بنابراین از این پس ادامه ی حضور آمریکا در افغانستان ممکن نبود چرا که افغانستان یک کشور محصور در خشکی است و برای ورود به آن، آمریکا باید از یکی از چهارکشور ایران ، پاکستان، چین و روسیه بگذرد در حالیکه هیچ کدام از این کشور ها خواهان حضور آمریکا در افغانستان نیستند. بنابراین آمریکا راهی جز خروج از افغانستان نداشت. دیر یا زود باید این تصمیم را می گرفتند و دست خالی برمی گشتند. این در واقع تحلیل خروج آمریکا از افغانستان با نظریه واقع گرایی ساختاری والتز است که مهمترین نظریه ی تحلیل سیاست بین الملل است. اما چیستی و بازگشت طالبان پیچیده تر از ورود و خروج آمریکا به این کشور است.

 

اکنون باید ببینیم طالبان کیستند و سپس چرا بازگشتند. افغانستان مجموعه ای از اقوام ایرانی با میزانی از آمیختگی با اقوام آسیای مرکزی و مسلمان هستند. پس از ورود اسلام به سرزمین های ساسانیان، افغانستان امروزین هم مسلمان شد. بنابراین از منظر رابطه با اسلام سرنوشت افغانستان امروزین و ایران امروزین یکی است. سپس در دوران صفویه در حالی که ایران امروزین شیعه می شوند، افغانستان امروزین سنی باقی می ماند. در پایان سلسله ی صفویه، میرویس - که ستمگری های گرگین خان گرجی ، فرستاده ی صفویان ، به ستوه آمده بود- در قندهار علیه صفویان شورش می کند. و سلسله هوتکیان (1709) را بنیانگذاری می کند. سپس محمود هوتکی (افغان) به اصفهان لشکر می کشد و خود را حاکم ایران و افعانستان امروزین می داند و شاهنشاهی هوتکیان جانشین شاهنشاهی صفویه در ادامه ی شاهنشاهی های تاریخی ایران می شود. در تاریخ رسمی آموزشی در ایران سلسه ی هوتکیان سانسور می شود و آنرا شورش افغان ها یا افاغنه می خوانند. (وقتی عثمانی ها به محمود هوتکی پیام دادند که در زیر چتر خلافت عثمانی ها درایید آنها پاسخ دادند که شما باید به زیر چتر حکومت ما درایید. و سپس در مدت کوتاه حکومت خود به جنگ عثمانی ها که بخش هایی از سرزمین های باختری صفویان را اشغال کرده بودند، رفتند. به عبارت دیگر آنها خود را وارث شاهنشاهی های ایرانی می دانستند. واین آگاهی تاریخی را داشتند که وارث چیستند.) سپس افشاریان، هوتکیان سنی را برمی اندازند. نادر شاه افشار با شعار وحدت شیعه و سنی سعی می کند شاهنشاهی تاریخی ایران را که به وسیله ی شیعه و سنی دوپاره شده بود و این باعث جنگ و ویرانی و بی ثباتی شده بود را دوباره یکپارچه کند. با مرگ نادرشاه دو فرمانده سپاه نادرشاه یعنی احمد شاه درانی (ابدالی) و کریم خان زند یکی در قندهار (1747) و دیگری در شیراز (1751) خود را وارث نادر می دانند. (شاهرخ شاه - نوه ی نادرشاه و فرزند رضا قلی میرزا - که در مشهد حاکم بود ، به احترام نادرشاه ، مورد احترام و هم تحت حمایت هم احمد شاه درانی و درانی ها و هم کریم خان زند و زندیان بود. ضمن اینکه درانی ها و زندی ها با هم رابطه ی خوبی نداشتند.) و از این پس «این» شاهنشاهیِ کم و بیش یکپارچه ی تاریخی به دو پاره بخش می شود و سرانجام پس از گذر از مراحلی با دو نام ایران و افغانستان وارد عصر مدرن می شود.

در میانه ی قرن 16 میلادی الفبای زبان پشتون نوشته شد و شعر پشتون کمکم رونق گرفت و شاعرانی به پشتو سرود های خود را نوشتند.( با ورود ناسیونالیسم ،در زمان حکومت امان الله خان (1926 -1929) زبان پشتو نماد ناسیونالیسم قوم پشتون و افغانها قرارگرفت و سرانجام زبان پشتون در سال 1936، در زمان ظاهر شاه به زبان رسمی افغانستان تبدیل شد. )

 

پس از درگذشت احمد شاه درانی درسال 1773 میلادی دوباره گورکانیان هند به افغانستان امروزی حمله کردند و بخش های زیادی از سرزمین های پشتون نشین به قلمرو گورکانیان (دولت مسلمان مغول هند ) درمیاید. در فاصله سال 1773 تا 1858 انگلیسی ها هر چه بیشتر در هند نفوذ می کنند و سلسله ی مغول های مسلمان در حال زوال است. سرانجام در دو سال 1857-1858 که مسلمانان هند با دولت استعماری انگلیس وارد جنگ می شوند و شکست می خورند از یک سو پایان حکومت مسلمانان بر هندوستان و از سوی دیگر آغاز «رسمی » دولت استعماری انگلیس بر هندوستان است.

پس از پایان حکومت گورکانیان مسلمان در هند، دوره ای جدید در تاریخ مسلمانان هند آغاز می شود. مسلمانان هند که از این پس به وسیله علمای دینی خود رهبری می شوند با این پرسش روبه رو می شوند که هویت آنها در یک کشور تحت انقیاد انگلستان چیست و آنان چگونه باید با این موضوع کنار بیایند. اسلام شناسان غربی همچون آلبرت هورانی، قرن هیجدهم را «قرن هندی» اسلام می دانند، به دلیل بحرانی که با فروپاشی دولت گورکانی در بین مسلمانان هند به وجود آمد وهمچنین پاسخ های متفاوتی که به این بحران ها داده شد و جنبش های پویایی که در رابطه با این بحران در بین مسلمانان شبه قاره شکل گرفت.

مذهب رسمی دولت گورکانی هند، اسلام سنی حنفی بود. با این حال گورکانیان اهل مدارا بودند و حتی آنها هندو ها را هم اهل کتاب می دانستند و نوعی سیاست مدارای مذهبی داشتند. پس از شکست و فروپاشی دولت گورکانی، اسلام حنفی در هند به چند شاخه تقسیم شد که مهمترین آنها مکتب دیوبندی، مکتب بَرِلوی (اسلام صوفی ) و مکتب اهل حدیث (نص گرایی) بود. تقابل اصلی میان دو مکتب دیوبندی و برلوی بود. این اختلافات که ریشه های متافیزیکی عمیقی داشت پس از استعمار انگلیس بر هند، هر چه بیشتر سیاسی و معطوف به عمل شد. در حالیکه دیو بندی ها خواهان مبارزه با استعمار انگلیس بودند و از جنگ سخن می گفتند ، برلوی ها بیشتر در پی مدارا و پذیرش وضع موجود بودند. مکتب برلوی که به آن اسلام صوفی هم می گویند ترکیبی از اسلام و هندویسم (و بودیسم) است. آنان اهل مدارا هستند، استعمار انگلیس را پذیرفتند، اهلِ روزه و ریاضت و مدیتیشن هستند، در مساجد خود موسیقی و سرود پخش می کنند و هر سال روز تولد پیامبر اسلام را جشن می گیرند. دیوبندی ها همه ی این کارها حتی جشن تولد پیامبر را بدعت می دانند و نکوهش می کنند.

مکتب دیوبندی،که نام خود را از شهر دیوبند در شمال دهلی می گرفت و تمرکز آن بر مبارزه با استعمار انگلیس بود (چیزی شبیه یه جنبش تنباکو در ایران ، که در واقع جنبش تنباکو در ایران تحت تاثیر جنبش دیوبندی بوده است) و از این جهت خود را یک جنبش رفرمیستی و پیشرو می خواند، خواهان بازگشت به اسلام اصیل (حنفی) بود. بنابراین همزمان با مبارزه با استعمار انگلیس در تدوین تئولوژی و ایدئولوژی خود به مذهب شیعه (که به دلیل هسته ی افغانی ، تداوم تعارض با سیاست شیعی صفویان بود) و همین طور مکتب برلوی می تاخت و آنان را بدعت در اسلام می دانست و خود را تنها نماینده ی حقیقیِ مذهبِ حنفی در هندوستان می دانست. بنا به گزارش باربارا مِتکَلف، در آن زمان تعداد زیادی از افغانها هم در هندوستان در اطراف دهلی ساکن بودند، آنها به مکتب دیوبندی پیوستند و حتی نیروی اصلی جنبش و مکتب دیوبندی بودند.

مکتب دیوبندی در فقه ماتریدی است. مکتب ماتریدی در مقابل مکتب اشعری قرار می گیرد ، که در واقع این یک جدال درونی در مذهب حنفی است. مکتب اشعری یک مکتب نص گرایی است که در مقابل خِردگرایی معتزله دستگاه نظری خود را سامان داده است. مکتب ماتریدی در مقابل اشعری قرار می گیرد. بنابرین یا مکتب ماتریدی ، سنتز یا همنهاد معتزله و اشعری است و یا آنکه صرفا نفیِ نفی است ، به این معنا که اگر در رابطه با خِرد، معتزله اثبات باشد، اشعری، نفی است و سپس از آنجا که ماتریدی در مقابل اشعری قرار می گیرد در واقع نفیِ نفی است. بنابراین وابستگی این مکتب فقهی به نص و سنت مشروط و محدود است. هر چند که انحطاط باعث شده است تا این استعداد شکوفا نشود و بیشتر به بیراهه برود.

از سوی دیگر جنبش دیوبندی خود را پیرو اندیشه های شاه ولی الله دهلوی می داند، شاه ولی الله دهلوی کسی است که به احمد شاه ابدالی نامه می نویسد و از او می خواهد که به هندوستان حمله کند، تا مسلمان را از ظلم و ستم هندو ها برهاند. احمد شاه ابدالی به درخواست او به هندوستان حمله می کند. هر دو مذهب در بین مسلمانان هندوستان طرفدارانی داشتند تا آنکه در 1947 با جدایی هند و پاکستان از هم، دو مذهب دیوبندی و برلوی در دو سوی مرز راه خود را در پیش گرفتند. در هند هر چه بیشتر مکتب برلوی غالب و غالب تر شد چنانکه حتی کسانی هم که در خانواده ای دیوبندی زاده شده اند همانند برلوی ها اهل مدار هستند. با این حال مسلمانان هند مکتب دیوبندی را یک مکتب خشک و سخت گیر و برلوی را یک مکتب منعطف و ملایم و اهل مدارا می دانند و سعی می کنند که اختلاف آنها را بی اهمیت جلوه دهند. ( پس از جدایی هند و پاکستان، مسلمانان هند به حزب کنگره پیوستند که در مقابل ِحزب بهارتیا جاناتا که یک حزب افراطی هندو است- قرار دارد. در دو آخرین انتخابات سراسری هند که بهاراتیا جاناتا به رهبری مودی قدرت را بدست گرفت، بسیاری از مسلمانان هند به بهاراتیا جاناتا رای داده بودند. )

در پاکستان نیز دو مکتب رقیب دیوبندی و برلوی در کنار هم در حال ترویج اندیشه های خود بودند تا آنکه در سال 1979 میلادی شوروی به افغانستان حمله کرد. حمله ی شوروی به افغانستان باعث تقویت قرائت دیوبندی از مذهب حنفی شد. چرا که این دیوبندی ها بودند که بر مبارزه با استعمار ، و جهاد با کفار تاکید می کردند. با این حال در خود پاکستان مکتب برلوی بیشتر به سمت پنجاب و سند و مکتب دیوبندی بیشتر در میان پشتونها و کشمیری ها و اقوام نزدیکتر به این دو در حال گسترش بود.

در این سالهای مبارزه با اشغال شوروی، مدارس مذهبی که هدف آن تربیت مبارزان ایدئولوژیک بود در مناطق پشتون نشین پاکستان با حمایت پاکستان، آمریکا و عربستان گسترش یافت. به شاگردان این مدارس مذهبی، طالبان می گفتند. بنابراین طالبان، پشتون هایی بودند که برای آزادی کشورشان از اشغال شوروی می جنگیدند و اکنون وارثان مکتب دیوبندی بودند. بنابراین مکتب دیوبندی که از ریشه در روح قومی پشتون داشت- به دلیلی که ما نمی دانیم اکنون به خیبرپختونخواه و مناطق پشتون نشین افغانستان بازگشته است. مکتبی که با فروپاشی سلسله ی مسلمان گورکانی هند وبا حضور پر رنگ عنصر افغانی برای مبارزه با استعمار انگلیس تاسیس شده بود، در گذر زمان برای خود یک نظامی از اندیشه را سامان داده بود و اکنون با روح قومی پشتون ها آمیخته شده بود. پس از شکست و خروج شوروی از افغانستان، طالبان به عنوان نماینده قوم پشتون، خواهان تسلط بر افغانستان و تشکیل دولت متمرکز بودند که با مقاومت اقوام دیگر روبه رو شدند.

در این زمان دوباره افغانستان مورد هجوم آمریکا قرار گرفت. آمریکا و متحدانش افغانستان را اشغال کردند، برای این کشور یک قانون اساسی پیشرفته نوشتند و دولتی و ارتشی برای آن «جعل کردند» . طالبان دست از مبارزه نکشیدند و سرانجام پس از 20 سال جنگ، آمریکا را ناگزیر به ترک کشورشان کردند.

بنابراین طالبان ازیک سو از نظر دینی ریشه در اسلامِ حنفیِ دیوبندی دارد و از سوی دیگر ریشه در ناسیونالیسم قوم پشتون. اسلام حنفی یک اسلام نص گرا است که به طور تاریخی در مقابل خِرد گرایی متعزله دستگاه نظری خود را سامان داده است. فقه ماتریدی، این نص گراییِ اشعریِ حنفی را تلطیف کرده است. ضمن آنکه از آسیای مرکزی به هند آمده است و با مکتب دیوبندی که اساس آن استعمار ستیزی و بنیادگرایی است آمیخته شده است. از سوی دیگر طالبان خود را یک جنبش قومی پشتون می داند. و برای این گروه زبان پشتون نماد هویت خود و کشورشان -افغانستان- است. بنابراین خوداگاهی طالبان دو ستون دارد یکی اسلام سنی حنفی دیو بندی و دیگری پشتونیت و افغانستان.

طالبان تاکنون توانسته اند که در حوزه ی نظر در مدارس دینی خود ، ترکیبی از اصول کهن اسلام سنی حنفی دیوبندی را با ناسیونالیسم پشتون بیامیزند. این ترکیب نظری یک پیش فرض کهن در مورد قوم پشتون دارد-زمانی که افغانها در هندوستان بودند- و آن این است که پشتونها همانند سندی ها یا پنجابی ها، هندی مسلمان هستند. چرا که آنان در فقدان «آگاهی تاریخی»، در دوره ای چشمان خود را باز می کنند و خود را همراه با سندی ها و پنجابی ها و دیگر اقوام هندی تحت حاکمیت یک دولت مسلمان در هندوستان می ببینند و زبان آنها «ظاهراً» به زبان اردو نزدیک است. ضمن آنکه افسانه هایی در میان آنان رواج داشته که آنان چون چشمانشان رنگین است از نسل اسکندر و یونانی ها هستند یا حتی به همین دلیل یهودی هستند که این نشانه ی «بحران در آگاهی قومی » است. این بحران ژرف در آگاهی قومی که پشتون ها نمی دانستند کیستند، تاثیری بنیادین در تحولات خوداگاهی قومی پشتون ها داشته است. و همین باعث شد تا آنان خود را بیش از هر چیز مسلمان بدانند و در این راه با هیچ مانع مهمی روبه رو نباشند. با این حال در صد سال گذشته دو اتفاق در پژوهش بر روی تاریخ قوم پشتون اتفاق افتاده است که ضرورتا تاثیری مهم در خوداگاهی قوم پشتون و همین طور طالبان داشته است و در آینده که این پژوهش ها به خوداگاهی درآیند این تاثیرات بنیادین و تعیین کننده خواهد بود.

نخست اینکه اکنون تاریخ افغانستان و قوم پشتون مستقل از افسانه ها و منابع محدود زبان پشتون با کمک دانش تاریخ نویسی در دسترس است و طالبان که اکنون مدعی قدرت و تشکیل دولت هستند، باید این تاریخ را بیاموزند و دستگاه ایدئولوژیک خود را با آن سازگار کنند . این تاریخ هر گونه که قرائت شود، مستقل از هند مسلمان و سرنوشت هندوستان و البته پاکستان است. مساله ی دیگر این است که زبان پشتو یک شاخه از زبانهای ایرانی است و این از آن رو مهم است که تا کنون این ارتباط شناخته شده نبود، بلکه پشتون خود را همچون سندی یا پنجابی، چیزی شبیه به هندی مسلمان می دانست. باتوجه به اینکه زبان پشتون نماد هویت قوم پشتون است گسترش خوداگاهی آنها به ریشه های این زبان، توابعی دارد که بسیار مهم است.

فهم این مساله که پشتون یک قوم ایرانی است، خوداگاهی پشتون ها را به دوره ی اقوام هندو ایرانی می برد که اهوراپرستان و دیوپرستان در حال از هم جدا شدن هستند. می توان در اینجا دید که در دعوای دیوبندی و برلوی ها که افغانها هم بنیانگذار وهم در نهایت وارث دیوبندی شدند، در خوداگاهی پشتون این « به بند کشیدن دیو» ریشه های متافیزیکی دارد که حتی در ژرفنای بحران در خوداگاهیِ ملی این تصویر یکی از پایه های هویتی آنها بوده است.

همانگونه که گفته شد ترکیبِ اسلامِ سنیِ حنفیِ دیوبندی با پشتونیت ترکیبی در حوزه ی نظر و کهن بوده است . حال اگر طالبان در افغانستان بتواند دولت تشکیل دهند، همه ی آنچه در حوزه ی نظر یا ذهن ترکیب و سازگار کرده اند را باید به حوزه ی عمل یا عین بیاورند.

گذار از نظر به عمل یا گذار از ذهن به عین یک پیشرفت مهم در خوداگاهی و در نتیجه در متافیزیک یک قوم است. در عالم ذهن و نظر به ویژه اگر دستگاه اندیشه (اسلام حنفی) آشکارا خود را خِردستیز بداند، می توان در حوزه ی نظر، واقعیت را تا حد زیادی نادیده گرفت. اما در حوزه ی عمل، جهانِ واقعیت در مقابل بسیاری از بازنمایی ها مقاومت می کند. بسیاری از اصول به ظاهر کاملا سازگار در حوزه ی نظر، در حوزه ی عمل با هم در تعارض قرار می گیرند و کنشگر ناگزیر باید در میان اصول بنیادین خود دست به گزینش بزند. اگر کنشگر موفق شود ذهن را به عین تبدیل کند، و از نظر به عمل برسد، - که این نیازمند اراده ای پولادین است چرا که قلمروِ عمل، قلمروِ موانعِ عینی است،- اکنون او خود، در مقابل خود، ایستاده است. او می تواند خود را ببیند و این به معنای به خویش اندیشیدن است. چرا که عین (دولت) اکنون همان ذهن (خوداگاهی :دین : و در مورد طالبان: مکتب دیوبندی ،از نظر پیشرفت : خوداگاهی اندوهبار یا وجدان نگونبخت) است. اگر طالبان موفق شود که دولتی تشکیل دهد، صرف نظر از ماهیت این دولت، گذار از ذهن به عین و از نظر به عمل در خوداگاهی افغان یا پشتون اتفاق افتاده است. صرف این گذار، پیشرفت مهمی در خوداگاهی پشتونها و افعانها است. آنان آنچه را که در ذهن دارند (دین :ذهنیت) به دولت (عین ) تبدیل می کنند. و آنگاه که به دولت خود نگاه می کنند یا آنرا نقد می کنند در واقع خود را می بینند و خود را نقد می کنند . ضمن اینکه در این گذرا از ذهن به عین بسیار ی از اصولی که در ذهن به عنوان جزم یا دگما داشتند را ناگزیر در تقابل با واقعیت باید رها کنند.

اینکه بسیاری ازمردمان جهان، طالبان را یک هیولای زشت و خطرناک می بینند اما آنها و بسیاری از افغانها و به ویژه پشتون ها آنها را ناجی خود می بینند به این دلیل است که آنچه دیگران می بینند را خود طالبان و افغانهای حامی آنها نمی بینند و به عبارت دقیق تر نمی توانند ببینند. انچه طالبان می بینند در واقع آن چیزی است که می دانند. به عبارت دیگر آنها نوعی از حکومت اسلامی آرمانی در ذهن دارند و بر این بنیاد خود را قضاوت می کنند و افغانهای طرفدار طالبان هم نوعی حکومت آرمانی اسلامی در ذهن دارند و بر همین بنیاد طالبان را قضاوت می کنند. حال آنکه دیگران، بی خبر از این دولت آرمانی ذهنی ، طالبان را با صرف اقدامات آنها در گذشته قضاوت می کنند.

خودآگاهیِ اندوهبار یا وجدان نگون بخت که یک مرحله از خوداگاهی بردگی است و معادل خوداگاهی مذهبی است، اساس آن انکار واقعیت یا جهان عین است. دلیل آن این است که از آنجا که برده در جستجوی آزادی است و این آزادی با مانعی عینی به نام ارباب روبه رو است برده تلاش می کند تا از جهان عین به جهان ذهن کوچ کند و در آنجا برای خود جهانی بسازد و آزادی را در آن جهان ذهن تجربه کند و این مستلزم فراموش کردن جهان عینی است که ارباب بر آن حاکم است و او را به زنجیر بردگی کشانده است.

خوداگاهی طالبان، که خوداگاهی قوم پشتون و در نتیجه «ذهنیتِ » دولت افغانستان است ،خوداگاهی اندوهبار یا وجدان نگون بخت است ، این خودآگاهی از یک سو از درون خویش به بند کشیده شده است (عین درونی : بنیادگرایی مذهبی ) و از سوی دیگر در بندِ عینِ بیرونی (کشور های اشغالگر و استعمار) است. اما این خوداگاهی توانسته است که این زنجیر بردگیِ عینِ بیرونی را بگسلاند، و اکنون هنگام آن است که از جهان ذهن به جهان عین بیاید زنجیر بردگیِ عینِ درونی را نیز بگسلاند و در جستجوی آزادی در جهان عین باشد. و این یک گام بلند در پیشرفت خوداگاهی قوم پشتون، و افغان هاست.

اکنون طالبان باید دولتی تشکیل دهند و یک قانون اساسی بنویسند. هیچ کس از جمله خود طالبان نمی داند اصول این قانون اساسی چیست. تنها چیزی که آنان می دانند این است که این قانون اساسی باید مطابق با شریعت اسلام باشد. در حوزه ی عین (در عمل) این واقعیت و توازن نیروها است ، که ذهن ناگزیر باید خود را با آن تطبیق دهد. و از آنجا که طالبان یک جنبش دینی است و دین ژرف ترین لایه ی خوداگاهی قومی است ، در واقع ،فرایندِ تشکیلِ دولتِ طالبان، رخنه ی واقعیت و در نتیجه عقلانیت به ژرفنای خوداگاهی قومی است. در این فرایند گذار از ذهن به عین پیشرفتی که در خوداگاهی قومی پشتون و افغانها اتفاق می افتد بیش از همه ی پیشرفتی است که در 20 سال گذشته بدست آورده اند و یک شبه از دست داده اند.

پیشرفت خوداگاهی افغان ها، از همان منطق پیشرفت خوداگاهی ایرانی پیروی می کند و دلیل آن ریشه ی مشترک این دو خوداگاهی و سرچشمه ای است که هر دو درجستجوی آن هستند. از آنجا که ایرانی ها و افغانها هردو از شاخه ی ایرانی (ایرانیک) اقوام هندوایرانی هستند پیشرفت خوداگاهی هردو به معنای ژرفنا یافتن تا دوره ی هندوایرانی است. ژرفنا یافتن خوداگاهی ایرانی و افغانی تا عصر اقوام هندوایرانی به معنای این است که هم خوداگاهی هردوقوم به یک مقصد مشترک و واحد رهسپار است و هم آنها در هنگام رسیدن به این مقصد، بیش از هر زمان دیگری خود را یگانه و بخش هایی از یک کلِ واحد می یابند.

از نظر تئوریک، گذار از خوداگاهیِ اندوهبار یا وجدان نگون بخت مستلزم گذار از خاص گرایی (مذهب) به کل گراییِ خِرد است. به این معنا که خودآگاهیِ اندوهبار یا وجدانِ نگونبخت در جایی باید خود را تنها مرحله ای خاص از پیشرفت خوداگاهیِ قومی دریابد و کلیت خود را در در یک کلِ بزرگتر یعنی در مجموعِ مراحل گوناگون پیشرفت خودآگاهی ببیند. به طور مثال خوداگاهی افغانی دیگر نه خود را تنها پشتون و سنی مذهب بلکه خود را قومی می داند که در تاریخ از مذاهب و خوداگاهی های گوناگون گذشته است و نسبتی خاصی با اقوام دیگر مثلا کرد ها یا بلوچ ها یا دیگر اقوام ایرانی دارد. و خود را بخشی ازیک کلِ بزرگتر که همان اقوام ایرانی است ببیند، همچنانکه واقعا این گونه بوده است، و اگر واقعا این گونه بوده باشد.

  • آنکه ورود خوداگاهی ایرانی و افغانی به دوره ی اقوام هندوایرانی به معنای گذار از خاص گرایی مذهبی خوداگاهی اندوهبار به کل گراییِ خِرد نیز هست. و این مرحله ای است که خوداگاهی ایرانی و افغانی در خواهد یافت که خِرد بر جهان حکمفرماست و و از این پس باید بر بنیاد خِرد زیست.

 

تحولات و پیشرفت خوداگاهی ایرانی، تاثیری مستقیم بر پیشرفت خوداگاهی افغانها داشته است. طالبان در تشکیل دولت، ناگزیر الگوی انقلاب اسلامی ایران و تجربه ی جمهوری اسلامی ایران را پیش رو دارند. (همین طور تحولات خوداگاهی آمریکا تاثیری مستقیم بر تحولات انگلیس و استرالیا دارد. رشد پوپولیسم در آمریکا باعث رشد این جریان در این دو کشور شده است. جنبش ضد واکسن جمهوری خواهان در امریکا در استرالیا گسترش یافته است و به درگیری مردم با پلیس انجامیده است. همین طور تحولات بهار عربی در تونس به بسیاری از دیگر کشور های عرب گسترش یافت حال انکه در افریقای سیاه تاثیری نداشته است.)

به تعبیری ، شباهت اتفاقات اخیر در افعانستان (بازگشت طالبان) با تحولات ایران معاصر تصادفی نیست. این شباهت را می توان از شباهت احمد شاه ابدالی و کریم خان زند، جنبش دیوبندی در مبارزه با کمپانی هند شرقی و سپس استعمار انگلیس با نهضت تنباکو و در همه ی دیگر اتفاقات مثل رضا شاه و امان الله خان، ظاهر شاه و محمد رضا شاه ، اصلاحات ارضی همزمان و رشد کمونیسم و اسلام گرایی دید.(ضمن اینکه هر دو از تنها 7 کشوری هستند که هرگز به طور رسمی مستعمره نشدند.) تنها اختلافات در جاهایی است که یک نیروی بیگانه در یکی مداخله ای کرده و مسیر تاریخ را منحرف کرده است.

دلیل این شباهتِ اتفاقاتِ تاریخی ایران و افغانستان این است چیزی به نام متافیزیک اقوام ایرانی و خوداگاهی اقوام ایرانی وجود دارد که منطق خاص خود را برای پیشرفت در تاریخ دارد که در این نوشتار نمی توان به آن پرداخت بلکه تنها به این اکتفا می کنیم که بازگشت طالبان به افغانستان نوعی انقلاب است با مضموم دینی و با همان منطق پیشرفت خوداگاهی ایرانی و همان توابع گوهرین متافیزیکی است.

طالبان این روزها می گویند که در 20 سال گذشته بسیار تغییر کرده اند اگر بخواهیم با تجربه ی ایران آنها را قضاوت کنیم این تغیرات ناگزیر است . طالبان در افغانستان اندک اندک اسلام را عرفی خواهند کرد درست مانند بسیاری انقلابها که به نام دین آغاز می شود ولی رفته رفته به غیر دین بدل می شود هر چند تحت لوای دین و در قالب دین. طالبان نیز همین کار را خواهند کرد یعنی ناگزیرند که چنین کنند به دلیل قوانین حاکم بر منطق پیشرفت خوداگاهی اقوام ایرانی .

مساله ی بسیار مهم دیگر که اساسا هدف این نوشتار بوده است این است که بگوید که نقش نیرنگ وار خرد اهمیت شگرفی دارد . نیرنگ خرد به این معنا است که انچه خواستِ باطنیِ خرد است در تعارض با آن چیزی است که در ظاهر حوادث تاریخی، ما می بینیم . چرا که این تحولات در واقع در پیِ تبدیل اسلام از ذهن (دین) به عین (دولت) و نقد آن و گذر از آن برای پیشرفت خودآگاهی ایرانی بوده است. در ایران معاصر و تحولات متاخر آن ، اسلام از ذهن (دین ) به عین (دولت ) تبدیل شد. بنابراین گذار از ذهن به عین اتفاق افتاد و ایرانی ها توانستند در مقابل خویشتن خویش بایستند ، به خویش بیندیشند و با نقد عین راه را برای نقد ذهن هموار کنند و این گونه پیشرفت مهم در خوداگاهی قومی خود ایجاد کنند یا در تلاش برای ایجاد چنین پیشرفتی باشند. ظاهرا نقشه ی خِرد این است که از اسلام (یک مرحله ی خاص از خوداگاهی ایرانی ) نردبانی بسازد تا با آن به بلند ترین جای ممکن صعود کند تا جایی که مراحل گوناگون خود اگاهی ایرانی در ترتیب و اهمیت، در خاص گرایی و کل گرایی ، در کلیت خود پدیدار شود. چراکه منطق پیشرفت خرد در تاریخ از یک سو گسترش آزادی و از سو ی دیگر پیشرفت یا ژرفنا یافتن خوداگاهی قومی است و این در مورد ایران، ناگزیر به معنای گذار از خاص گرایی است چرا که خوداگاهی قومی ایرانی از نظر تاریخی- در ذات خود، کُل گرایی و خِردگرایی است.

بازگشت طالبان هم همین منطق را طی می کند و نیرنگِ خرد است . تنها نیروی ضد طالبان، خود طالبان است. چرا که طالبان خوداگاهی قومی است و ضد آن هنگامی تولید می شود، که طالبان ذهنی به طالبان عینی تبدیل شود. عین به جنگ ذهن برود ، فرایند به خویش اندیشی اتفاق بیافتد تا این تعارض (طالبان) حل شود.

حال پرسش این است که آیا برای پیشرفت خوداگاهی قومی ، افغانها باید حتما طالبان را تجربه کنند؟ آیا نمی توان در همین دولت دست نشانده این مراحل را به آرامی طی کرد و این هزینه را نپرداخت؟ پاسخ این است که ممکن است که راه دیگری هم باشد اما این راه قطعا دولت دست نشانده نیست. چرا که دولت دست نشانده در واقع روحِ قومیِ قوم بیگانه (ذهنِ بیرونی) است که در نیروهای های نظامی همچون ارتش یک کشور بیگانه به عینیت در آمده است و این ارتش بیگانه یا عینِ بیرونی است که دولت را در کشور تحت اشغال «جعل می کند». بنابراین در اینجا دولت عینیتی است که ذهنیت آن در جای دیگری است . این دولت (عینیت بیرونی) در تعارض با خوداگاهی قومی (ذهنیتِ درونی) است. همه ی تلاش خوداگاهی (روح قومی ) در اینجا معطوف به حل تعارض درون و بیرون است. مساله ی مهم در اینجا این است که این کشور اشغال شده است و نیروی بیگانه باید از ان خارج شود تا این تعارض حل نشود راه برای حل تعارضات دیگر هموار نمی شود. یکی از الزامات گوهرین هر دولتی مشروعیت است . دولت تنها هنگامی دولت است که مشروعیت داشته باشد. واژه ی مشروعیت برگردان لِجیتیمیسی انگلیسی است. این واژه در اصل به معنای فرزند حاصل از ازدواج قانونی و مشروع است و که در مقابل فرزند حاصل از روابط نامشروع قرار می گیرد و از این جا وارد علم سیاست شده است و یکی از شرایط گوهرین حکومت است. دولت دست نشانده (به وسیله ی اشغال بیگانه) همچون فرزند حاصل از روابط نامشروع در ذات خود مشروعیت ندارد، یعنی دولت به معنای دقیق و در شکل کامل آن نیست. بنابراین این دولت از یک سو عینتِ روح قومی نیست و از سوی دیگر اصلا دولت به معنای متافیزیکی آن نیست که بتواند دیالکتیک ذهن و عین یا به عبارت بهتر پیشرفت از ذهن به عین را محقق کند. از سوی دیگر این دولت دست نشانده، خود، تناقضی بنیادین در روحِ قومی است که همه ی پیشرفت روح قومی معطوف به حل این تعارض است.

از سوی دیگر اراده ی دولت دست نشانده، اراده ی کشور بیگانه است و دوام و بقای آن معطوف به اراده ی کشور دیگری است. اینچنین است که می بینیم با تصمیم آمریکا به خروج نیروهایش از افغانستان دولت بلافاصله فرومی پاشد. بنابران بازگشت طالبان همان قدر که واقعی است به همان میزان معقول است. «هر انچه واقعی است معقول است.»

مساله ی دیگر قانون اساسی دولت دست نشانده است. قانون اساسی را نمی توان بی توجه به تحولات خوداگاهی قومی نوشت. قانون اساسی باید بازتاب پیشرفت خوداگاهی قومی، اداب و رسوم و ارزش ها و معنای آزادی در هر کشور خاص باشد. «قانون اساسی در واقع باید اگاهی عقلانی تا جایی که این اگاهی در یک کشور خاص پیشرفت کرده است، باشد.» (فلسفه ی حق 247) هگل به طور مشخص تحمیل قانون اساسی از جانب ناپلئون به اسپانیایی ها را فاجعه بار می خواند چرا که « آنچه [ قانون اساسی ] ناپلئون به اسپانیای ها داد عقلانی تر از آنی بود که اسپانیایی ها خود پیشتر داشتند. بنابراین آنها این قانون اساسی را به عنوان چیزی بیگانه پس زدند، چرا که انها هنوز تا سطح این قانون اساسی آموزش ندیده بودند. قانون اساسی یک کشور باید در بردارنده ی عاطفه و احساس یک ملت به حقوق و موقعیتش باشد، در غیر این صورت ممکن است چیزی بیرونی به نام قانون اساسی وجود داشته باشد اما چیزی بی معنا و بی ارزش خواهد بود.» (هگل، فلسفه ی حق، پارا 247) *

قانون اساسی افعانستان به دلیل اینکه حاصل خوداگاهی یک قوم بیگانه و البته پیشرفته تر بود، همچون قانون اساسی ناپلئون برای اسپانیا بود و پس زده شد. آغاز طالبان ، پایان طالبان است. اکنون طالبان از ذهن به عین آمده است و اکنون هنگام نبرد است . برای جنگ با طالبان باید به سنگری حمله کرد که طالبان در آن پناه گرفته است، شکست طالبان در جایی که او حضور ندارد، فایده ای ندارد. سنگر طالبان قرائتِ اسلامِ سنیِ حنفیِ دیوبندیِ ماتریدی بنیادگرا است. آیا منتقدان افغانی طالبان، این توانایی ،اراده ، آگاهی و دلیری را دارند که به این سنگر مستحکم حمله کنند. اسلامِ سنیِ حنفیِ دیوبندیِ ماتریدی بنیادگرا، نیرو و حقیقت خود را از مبارزه با استعمار و اشغال بیگانگان می گیرد. دیگر اکنون آنان این منبع نیرو را از دست داده اند. چراکه دیگر کشور در اشغال نیست و آنان این تعارض را با ایستادگی و مردانگی خود حل کرده اند و اوفتان و خیران خوداگاهی افغانی را به این غایت رسانده اند. بنابراین بدترین راه مبارزه با این مکتب و این گروه اتکا به یک نیروی بیگانه است چرا که در واقع این حمایت بیگانگان از مخالفان طالبان در واقع حمایت از طالبان و ایدئولوژی طالبان است . در مورد ایران هم مساله ی حمایت بیگانگان، همین قدر درست است.


 

پانوشت

*

“The state in its constitution must permeate all relationships within the state. Napoleon, for instance, wished to give the Spaniards a constitution a priori, but the project turned out badly enough. A constitution is not just something manufactured; it is the work of centuries, it is the Idea, the consciousness of rationality so far as that consciousness is developed in a particular nation. No constitution, therefore, is just the creation of its subjects. What Napoleon gave to the Spaniards was more rational than what they had before, and yet they recoiled from it as from something alien, because they were not yet educated up to its level. A nation's constitution must embody its feeling for its rights and its position, otherwise there may be a constitution there in an external way, but it is meaningless and valueless. Isolated individuals may often feel the need and the longing for a better constitution, but it is quite another thing, and one that does not arise till later, for the mass of the people to be animated by such an idea. The principle of morality, of the inner life of Socrates, was a necessary product of his age, but time was required before it could become part and parcel of the self-consciousness of everyone.”

Hegel, Philosophy of Right, § 274

 

جهت ارجاع علمی: اکبر جمالی، « تاملی بر بازگشت طالبان در افغانستان»، تاریخ انتشار در سایت: 1400/7/11

1.دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
2.پیام هایی که حاوی تهمت یا بی احترامی به اشخاص باشد منتشر نخواهد شد
3.پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد