دو استدلال درباره جدایی نظریه و عمل در حوزه سیاست

نوع مطلب: مقاله

 

 

نویسنده: دکتر عارف عبادی عضو گروه روندهای فکری پژوهشکده مطالعات استراتژیک خاورمیانه

 

در متن پیش رو دو استدلال به شکل کلی درباره جدایی حوزه نظریه و عمل در عرضه سیاست را ارائه می‌کنم. استدلال نخست بحثی است معرفت‌شناختی درباب جدایی نسبی نظریه و عمل در عرصه سیاست. استدلال دوم اما بیان یافته‌های علوم‌شناختی است مبنی بر تاثیر منفی «کنش‌گری سیاسی» Political Activism بر قوه داوری نظریه‌پردازان سیاسی. از آنجایی که هدف محوری نشست، بررسی دیدگاه‌های متفاوت درباره «کاربست اندیشه سیاسی در عمل» بود، تلاش کردم تا استدلال‌های فوق را در موجزترین شکل ممکن بیان کنم تا فضای بیشتری برای گفتگو فراهم شود.

 

استدلال معرفت‌شناختی درباره عدم تناسب نظریه با کنش سیاسی

یکی از باورهای رایج در عرصه سیاست این است که فعالیت سیاسی مبتنی بر نظریه است و در نبود نظریه‌ای منسجم، کنش سیاسی با اختلال مواجه شده یا به شکست می‌انجامد. همانطور که یک پزشک برای درمان بیماری نیازمند دانش نظری درباره علل، علائم و راه‌های درمان است، یک سیاستمدار نیز برای آنکه بتواند موفق عمل کند، نیازمند شناخت نظری در حوزه فعالیت خود است. نمونه اعلی اعتقاد به این باور را می‌توان در میان برخی از متفکران عصر روشنگری یافت.

 

بسیاری از متفکران عصر روشنگری (و البته نه همه آنها) معتقد بودند که می‌توان انسان و جهان را شناخت و با توجه به آن شناخت، جهان و اجتماع را تغییر داد و بهبود بخشید. اوج این تفکر را می‌توان در نظریاتی یافت که به انقلاب کبیر فرانسه در سال ۱۷۸۹ منجر شد. انقلاب کبیر فرانسه در واقع ترجمان این باور بود که می‌توان یک نظام سیاسی دقیق و کارا بر پایه عقل و استدلال بنا گذاشت. هدف آن بود که هرآنچه غیرقابل بیانُ، مبهم و با عقل انتزاعی در تضاد است را باید کنار گذاشت و از نو، جهانی کاملا عاقلانه را بینان گذاشت.

 

چنین باوری با واکنش برخی از اندیشمندان مواجه شد که چنین دیدگاهی را غیرقابل قبول می‌دانستند. برای مثال ادموند برک (که اغلب از وی به عنوان پدر محافظه‌کاری یاد می‌شود)، نسبت به توانایی عقل انتزاعی فرد برای ایجاد و تأسیس جامعه آرمانی بدگمان بود. ریشه تردید به عقل بشر را اغلب در الاهیات مسیحی و مفهوم «گناه نخستین» یا «گناه جبلی» جستجو می‌کنند. اما به نظر می‌رسد چنین تردیدی پیش از ظهور مسیحیت وجود داشته است و مشروح‌ترین شکل آن را می‌توان در نظریات ارسطو یافت. ارسطو دو شکل از دانش را از هم تفکیک می‌کرد: دانش نظری و دانش عملی. دانش نظری، دانشی است جهانشمول، کلی و ازلی و ابدی که می‌توان آن را به صورت گزاره‌ها یا فرمول‌های روشن و شفاف بیان کرد. دربرابر، دانش عملی دانشی است مبتنی بر تجربه، جزئی و زمینه‌مند که نمی‌توان آن را به صورت فرمول بیان کرد. (چنین تفکیکی در میان دیگر اندیشمندان محافظه‌کار وجود دارد مثلاً دیود هیوم از عقل و عادت، ادموند برک از عقل انتزاعی و حزم و احتیاط، مایکل اوکشات از دانش تکنیکال و دانش عملی، مایکل پولانی از دانش ضمنی و دانش صریح و فردریش هایک از knowing that و knowing how سخن می‌گوید).

 

هدف از تفکیک این دو نوع دانش این است که نشان دهد شناخت برخی از مسائل مبتنی بر نظریه نیست بلکه فرد می‌باید به شکل عملی دانش موردنظر خود را کسب کند. به عنوان مثال، برای اینکه کسی بتواند دوچرخه‌سواری یاد بگیرد، لازم است سوار دوچرخه شود و با چندین‌بار زمین افتادن و تمرین کردن، در نهایت بتواند تعادل خود را حفظ کرده و آن را بیاموزد. چنین دانشی را نمی‌توان به شکل نظری در کتابهایی درباره دوچرخه‌سواری بیان کرد. اگر کسی تمام وقت خود را صرف مطالعه کتابهایی درباره دوچرخه‌سواری کند، بی آنکه یک‌بار دوچرخه‌ای سوار شده باشد، نخواهد توانست دوچرخه‌سواری کند. برای یادگرفتن دوچرخه‌سواری، می‌باید دانش آن را به شکل عملی اندوخت. در زندگی روزمره این دو دانش در هم تنیده هستند و در انجام کارها به هردوی آنها نیاز است. با این حال، در برخی از فعالیت‌ها دانش نظری اهمیت بیشتری دارد و در برخی دیگر دانش عملی. سیاست‌ورزی اما، یکی از دانش‌هایی است که در آن وجه عملی بسیار حائز اهمیت‌تر از وجه نظری است. استاد سیاستی که به انواع و اقسام نظریات سیاسی اشراف دارد، لزوماً نمی‌تواند سیاستمدار خوبی هم باشد. زیرا سیاستمدار بودن نیازمند دانشی است که نمی‌توان آن را صرفا از طریق کتابهای سیاست آموخت، بلکه باید به شکل عملی در آن فعالیت کرد.

 

با این حال بسیاری از افراد به چنین تفکیکی قائل نیستند و خیال می‌کنند که شناخت نظری تنها نوع شناخت است و مسلط بودن بر وجه نظری یک موضوع مساوی است با احاطه داشتن بر تمام وجوه آن. کانت نمونه‌ای است از این دست. وی در یکی از آخرین نوشته‌های خود تحت عنوان ««درباب این مثل که چیزی در نظر درست است اما در عمل جواب نمی‌دهد» (۱۷۹۳) استدلال می‌کند که ممکن نیست چیزی در نظر درست باشد اما در عمل جواب ندهد. از نظر کانت وجود چنین تقابلی میان نظر و عمل ناشی از این است که یا ضعفی در دقت نظریه وجود دارد و یا نظریه تمام وجوه یک پدیده را به طور کامل بررسی نکرده است. در چنین شرایطی، آنچه بدان نیاز داریم نظریات بیشتر برای رفع نواقص است. در نهایت اما، ما به چیزی غیر از دانش نظری نیاز نداریم زیرا همه چیز قابل بیان به شکل نظری است. اما همانطور که گفته شد، برای محافظه‌کاران چنین امری ممکن نیست و همیشه چیزی وجود دارد که غیرقابل بیان و فرمولیزه شدن در نظریه است و تنها راه دستیابی به آن، کسب دانش به شکل عملی است. عدم امکان بیان دانش عملی در دانش نظری، به آن خاصیتی زمینه محور و جزئی می‌دهد. به همین دلیل دانش عملی که راجع به یک موقعیت یا سیاست یک کشور بخصوص به دست آمده، قابل ارائه برای کشورها و موقعیت‌های دیگر نیست. برای تبدیل و قابل‌ ارائه کردن دانش عملی به دانش نظری (با فرض قابل بیان بودن آن)، می‌باید ظرافت‌ها و جزئیات آن را کنار گذاشت تا به شکل مفاهیم انتزاعی درآید. چنین مفاهیمی تصویری مجعول از جهان را نمایان می‌کند و لذا بهتر است از آن دوری کرد.

 

استدلال درباره تاثیر منفی «کنش‌گری سیاسی» بر قوه داوری نظریه‌پردازان سیاسی

یکی از یافته‌های بزرگی که روانشناسان و دانشمندان علوم ادراکی در خلال چند دهه گذشته بدان دست یافتند، توضیح و تشریح این واقعیت بود که انسانها در تصمیم‌گیری‌ها و رفتارهای خود اغلب به شکلی عاقلانه عمل نمی‌کنند. ما بیش از آنکه تصور می‌کنیم تحت تاثیر سوگیری‌های شناختی هستیم. سوگیری شناختی یعنی خطاهایی که ذهن به صورت نظام‌مند در حوزه‌های شناخت، ارزیابی، یادآوری و استدلال مرتکب می‌شود. اینکه اصولا چرا ذهن دچار این سوگیری‌ها می‌شود، بحثی از مفصل و جذاب در بیولوژی و روانشناسی تکاملی که خارج از موضوع بحث ماست. دانشمندان تا به امروز توانسته‌اند برخی از این سوگیری‌ها را شناسایی و تبیین کنند. با این حال، پژوهش‌های معاصر نشان می‌دهند که شمار این سوگیری‌ها بسیار بیش از آن است که در ابتدا تصور می‌شد. در اینجا تنها به دو سوگیری شناختی اشاره می‌کنم که تاثیر منفی آن بر قضاوت کنشگران سیاسی به اثبات رسیده است.

 

نخست سوگیری درون‌گروهی: آزمایش‌های متعدد نشان داده‌اند که استدلال و قضاوت ما بیش از آنکه بر مبنای ارزیابی واقعیت باشد، تحت تاثیر گروهی است که خود را وابسته و پاسخگو به آن می‌دانیم. به عنوان مثال، دانشگاه برکلی در ایالات متحده آزمایشی را طراحی کرد که در آن دو الگوی ساده تخصیص مالیات ارائه شده بود. الگوی اول، بر افزایش مالیات، کمک‌های درمانی و کمک بر قشر کم در آمد جامعه متکی بود. در برابر، الگوی دوم بر کاهش مالیات، عدم کمک‌های درمانی و نبود کمک برای قشر کم درآمد تاکید می‌کرد. به شکل کلی، دموکرات‌ها به الگوی اول رای می‌دهند و جمهوری‌خواهان طرفدار الگوی دوم هستند. با این حال، زمانی که پژوهشگران عامدانه اعلام کردند که الگوی دوم از طرف حزب دموکرات توصیه شده و الگوی دوم از طرف حزب جمهوری‌خواه، در کمال تعجب شاهد آن بودند که شرکت‌کنندگان در آزمایش که خود را دموکرات می‌دانستند به الگوی دوم رای دادند و کسانی که جمهوری‌خواه بودند به الگوی اول. نتیجه این آزمایش که به اشکال گوناگون بارها تکرار و تایید شده حاکی از آن است که افراد، به جای ارزیابی و سنجش واقعیت پیش‌رو، عمدتا پیرو گروهی هستند که خود را متعلق و پاسخگو بدان می‌دانند. چنین سوگیری را در میان بسیاری از روشنفکران نیز شاهد بودیم. زمانی که استالین در اواخر دهه ۱۹۳۰ دست به تصفیه‌حساب‌ زد و عده کثیری را روانه مرگ کرد، بسیاری از روشنفکران کمونیست در جهان که همواره مخالف خشونت و دیکتاتوری بودند، در برابر چنین وقایعی سکوت کرده یا آن را توجیه کردند. امروزه به صورت علمی دریافته‌ایم که چنین برخوردهایی ناشی از سوگیری درون‌گروهی است که بین مردم عادی و قشر روشنفکر به یک میزان وجود دارد.

 

دومین سوگیری «راه حل دم دست» نام دارد. در این سوگیری، افراد آنچه نسبت به آن مانوس هستند را بهترین گزینه می‌دانند بی‌آنکه قادر باشند گزینه‌های بدیل را نام برده یا توصیف کنند. به عنوان مثال مدرسانی که در سنت فرانسوی آموزش دیده‌اند، شیوه آموزش فرانسوی را بهتر از شیوه‌های آلمانی یا ژاپنی می‌دانند بی‌آنکه قادر باشند تصویری کامل از شیوه‌های تدریس رقیب ارائه کنند. این موضوع در میان روشنفکران و کنش‌گران سیاسی نیز مشهود است. به عنوان مثال در پژوهشی که در دانشگاه سیدنی در سال ۲۰۰۶ انجام گرفت نشان داده شد کنشگرانی که در حوزه عدالت اجتماعی فعالیت دارند، تنها نسبت به یک قسم از مفهوم عدالت اجتماعی آگاه هستند و اقسام دیگر را بی‌آنکه قادر به توصیف دقیق آن باشند، منتفی می‌دانند. از نظر این کنشگران، رهیافت آنها نسبت به عدالت اجتماعی بهترین رهیافت ممکن است و گزینه‌های دیگر در نهایت به نتیجه نخواهد رسید. زمانی که از این کنشگران پرسیده می‌شد نقاط ضعف رهیافت‌های بدیل در چیست و چرا آنها به نتیجه نمی‌رسند، کنشگران مورد پژوهش به بیان کلیات اکتفا می‌کردند و قادر نبودند تصویری دقیق از راه‌حل‌های بدیل ارائه کنند.

 

حال سوال اینجاست که سوگیری‌های فوق چه ارتباطی به «کاربست اندیشه سیاسی در عمل» دارد؟ در پاسخ باید گفت که افراد به طریق اولی موظف‌اند که از عواملی که به صورت پیش‌بینی پذیر آنها را در انجام کارشان تضعیف می کند پرهیز کنند. هدف نظریه‌پردازی سیاست، کشف حقیقت است (چه توصیفی و چه تجویزی) بنابراین، نظریه‌پردازان سیاسی به صورت اولی وظیفه دارند که از عواملی که به صورت پیش‌بینی‌پذیر آنها را در انجام کارشان تضعیف می‌کند پرهیز کنند. همانطور که سوگیری‌های فوق نشان داد، کنشگر سیاسی بودن به صورت پیش‌بینی‌پذیری افراد را در قضاوتشان تضعیف می‌کند. بنابراین، نظریه پرداز سیاسی به صورت اولی وظیفه دارد از کنشگری سیاسی دوری کند.

 

 

جهت ارجاع علمی: عارف عبادی،«دو استدلال درباره جدایی نظریه و عمل در حوزه سیاست»، تاریخ انتشار: 1400/2/18


نویسنده

عارف عبادی

عارف عبادی، پژوهشگر مهمان مرکز پژوهش های علمی و مطالعات استراتژیک خاورمیانه در گروه روندهای فکری در خاورمیانه می باشد.  وی دوره پست‌ دکترا را در دانشگاه کمبریج گذرانده است و دانش آموخته مقطع دکتری در رشته نظریه سیاسی از دانشگاه ناتینگهام می‌باشد. حوزه مطالعاتی وی نظریات سیاسی و روند‌های فکری در خاورمیانه است.


1.دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
2.پیام هایی که حاوی تهمت یا بی احترامی به اشخاص باشد منتشر نخواهد شد
3.پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد