نبرد بهیموت‌ها، آیا منطق واقع‌گرایی در حال بازگشت به جهان است؟

نوع مطلب: مقاله

 

نویسنده: علیرضا مسعود پژوهشگر مهمان

 

امروز در زمان و زمانه‌ای زیست می‌نماییم که به اعتقاد بسیاری از تحلیلگران، نقطه عطفی در نظام بین‌الملل محسوب می‌شود. نظم و نظامی که در دوره پساجنگ سرد، نهادینه و تعمیق شده است و آن را «نظم لیبرال بین‌الملل» نیز می‌نامند، اما این نظام از چندی پیش افولی بی‌سابقه را تجربه کرده و می‌توان رای به ادامه، تعمیق و تسریع روندهای پیشین در دوران پساکرونا نیز داد. ظهور چین به مثابه قدرتی بزرگ و همچنین افول و هبوط آمریکا از قامت هژمون، نظام بین‌الملل را محمل تغییراتی نوین کرده است. انتشار سند «رویکرد استراتژیک آمریکا در قبال جمهوری خلق چین» در 20 می 2020، بار دیگر این سوال را ایجاد کرده است که آیا جهان، در حال بازگشت به دورانی مشابه نظام دو قطبی و پیروزی مجدد رئالیسم در روابط بین‌الملل است؟

 

دیرزمانی از ظهور و قدرت‌ گرفتن چین در عرصه بین‌الملل و ایجاد تهدیدات گونه‌گون در قبال رهبری و جایگاه آمریکا در جهان، سپری نشده است. اگر در حدود یک دهه پیش، نظریه‌پردازانی مانند جوزف نای یا رابرت کوهن بر این باور بودند که خطر چین در راستای ایجاد تزلزل در جایگاه آمریکا در نظم و نظام بین‌الملل، تحلیلی اغراق‌آمیز است، امروز همان نظریه‌پردازان نیز تغییراتی اساسی در نظرات پیشین خود ایجاد نموده و مانند فرانسیس فوکویاما تلاش دارند تا با چاپ کتاب و مقالات گوناگون و به‌نوعی نه چندان صریح، از «پایان تاریخ» عبور کرده و آغاز تاریخی جدید را تئوریزه نمایند. واقعیت اما روندی فراتر از مشکل بر سر تعرفه تجاری میان چین و آمریکا و یا سوءتفاهم‌ها و مشکلات سطحی در روابط فراآتلانتیکی است؛ نظم بین‌الملل در حال تغییر است. برخی از تحلیلگران تلاش دارند تا افول هژمونی آمریکا در نظام بین‌الملل را به دولت و سیاست‌های دولت کنونی این کشور یا دونالد ترامپ متصل و مرتبط نمایند اما بررسی‌های دقیق‌تر نشان‌دهنده آن است که چنین روندی، پیش‌تر از پیروزی دونالد ترامپ در سال 2016، آغاز گشته بود. عدم حصول وعده‌های جهانی‌شدن و نظم لیبرال برای بسیاری از اقشار و همچنین تلاش در راستای به‌حاشیه راندن ملی‌گرایی تحت هژمونی نظام لیبرال جهانی (که منجر به از میان رفتن همبستگی اجتماعی و در نهایت، افول شدید قرارداد اجتماعی در جوامع شد)، از جمله دلایل درونی و همچنین ساختاری‌ای است که منجر به شکل‌گیری روندهای مذکور میان کشورهای توسعه‌یافته پساصنعتی، بالاخص آمریکا، شد. شکل‌گیری پدیده‌هایی مانند برگزیت و یا برآمدن راست‌گراهای پوپولیست در بسیاری از کشورهای اروپایی، از این منظر قابل تحلیل و بررسی است. بدین‌ترتیب، روند تغییر در سیاست‌های کلان و همچنین نقش آمریکا در نظام بین‌الملل، از مدتی پیش از به قدرت رسیدن ترامپ، کلید خورده بود.

 

جان مرشایمر به‌خوبی عنوان کرده است که «دولت‌های قدرتمند، نهادهای بین‌المللی را مدیریت می‌کنند تا قدرت خود در جهان را حفظ یا افزایش دهند و این نهادها هیچگاه، کار شگرفی بیرون از حوزه اراده و قدرت این قدرت‌های بزرگ، انجام نداده‌اند» بنابراین آمریکا و متحدان آن نیز از این قاعده مستثنی نبوده و نهادهای بین‌المللی را به‌نوعی شکل داده‌اند که تضمین‌کننده و افزایش‌دهنده قدرت، نفوذ و منافع این کشورها باشد اما نکته ظریفی در این میان وجود دارد که به‌خوبی توسط رابرت کوهن بیان شده است و آن این است که «قدرت‌های بزرگ، تنها تا زمانی در نهادها و معاهدات بین‌المللی حضور داشته و از آنها حمایت خواهند کرد که بر روی آنها کنترل و نفوذ بسیار زیادی داشته باشند و برعکس، دولت‌هایی با قدرت و نفوذ کمتر، همواره موضع سکوت یا انتقاد را نسبت به این سازمان‌ها و معاهدات دارند. آمریکای امروز نیز همین وضع را دارد. آمریکا به نهادهای بین‌المللی و چندجانبه‌ای که روزی خود او آنها را خلق کرده، پشت کرده است چراکه دیگر نفوذ و کنترل پیشین را بر روی آنها ندارد». شاید جالب باشد اگر عنوان شود که اولین نمونه از این رویکرد را می‌توان در سخنان دنیل موینیهان، نماینده آمریکا در سازمان ملل متحد در دهه 1970 میلادی، مشاهده نمود که انتقادات تندی را نسبت به تسخیر سازمان ملل متحد توسط کشورهای در حال توسعه، مطرح نمود چراکه سیستم «هر کشور، یک رای»، منجر به از دست دادن کنترل و نفوذ آمریکا در مجمع عمومی سازمان ملل متحد شده بود. خروج پی‌درپی آمریکا از سازمان‌ها و پیمان‌های بین‌المللی و چندجانبه‌ در سال‌های اخیر (که تازه‌ترین نمونه آن را می‌توان در اعلام خروج آمریکا از «پیمان آسمان‌های باز»، مشاهده کرد)، از این منظر نیز قابل تحلیل و بررسی خواهد بود. اما این تنها آمریکا و یا همان هژمون نظام بین‌الملل نیست که در حال افول است بلکه در سوی دیگر این معادله، برآمدن چین به‌مثابه رقیبی تازه نفس و جویای نام که سودای تکیه بر تخت هژمونی جهان را در سر پرورانده، قرار دارد. این چنین، بار دیگر، دو قدرت بزرگ یا دو بهیموت، در مقابل یکدیگر سنگر بسته‌اند.

 

رابرت گیلپین بر این باور است که «در طول زمان و با پیشرفت‌های مختلف، توازن قوا در نظام بین‌الملل نیز دچار تغییر و تحول خواهد شد و کشورهای تجدیدنظرطلب، قدرت بیشتری کسب کرده و در نهایت، نظام را به نفع خود تغییر می‌دهند» از سوی دیگر، فرید زکریا نیز معتقد است که « با افزایش سریع ثروت دولت‌ها، تلاش آنان برای بسط نفوذ در خارج از مرزها نیز افزایش می‌یابد» شاید چندان بیراه نباشد اگر وضعیت کنونی صفحه شطرنج سیاست بین‌الملل را منطبق با تحلیل گیلپین و زکریا دانسته و عنوان نماییم که چین توانست در طول زمان، قدرت و ثروت بیشتری کسب کرده و در نهایت درپی آن است تا نظم بین‌الملل را به سود خود، تغییر دهد. این دقیقا همان چیزی است که در سند تازه منتشر شده با نام «رویکرد استراتژیک آمریکا در قبال جمهوری خلق چین»، به آن اشاره شده و لزوم انطباق سیاست‌های آمریکا با این مساله را نشان می‌دهد.  پیش از این، سند «استراتژی امنیت ملی آمریکا در سال 2017»، چهار هدف کلان را برای این کشور، عنوان کرده بود که عبارت بودند از: 1- حفاظت از مردم و سرزمین آمریکا و همچنین سبک زندگی آنان 2- ارتقای سطح کامکاری آمریکایی‌ها 3- حفظ صلح از طریق قدرت و زور 4- افزایش و بسط نفوذ آمریکا  در همین سند، از چین به‌عنوان یکی از اهداف با اولویت بالا برای استراتژی‌های دفاعی-امنیتی آمریکا، نام برده شده است. در سال 2018 و با انتشار «استراتژی دفاع ملی آمریکا»، این مساله با صراحتی بیشتر و تحت عنوان «آمادگی برای رقابت بلندمدت با چین»، مطرح شده است که در آن اولویت استراتژی دفاع ملی آمریکا، به مقابله با چین تخصیص داده شده و در این مسیر، صحبت از «مدرن‌سازی سه‌گانه‌های اتمی در راستای بازدارندگی چین از هرگونه حمله استراتژیک با تسلیحات کشتار جمعی»، به میان آمده است . سند تازه منتشر شده آمریکا در رابطه با رویکرد این کشور در قبال چین، بر پایه دو هدف اصلی بنا نهاده شده است:

 

 - بهبود و ارتقای انعطاف‌پذیری نهادها، اتحادها و مشارکت‌های آمریکا در راستای غلبه بر چالش‌های چین

- وادار کردن چین به توقف و یا کاهش اقدامات مخرب در قبال منافع ملی و حیاتی آمریکا و متحدان و شرکای این کشور. از همین منظر، رویکرد جدید خود را «رویکرد رقابتی» نامیده است.

 

اگرچه نمی‌توان مقایسه میان وضعیت کنونی با جنگ سرد میان شوروی و آمریکا را مقایسه‌ای بی‌نقص و دقیق دانست اما شباهت‌های نه چندان کمی نیز میان دو وضعیت وجود دارد. تلاش هر دو کشور در راستای بلوک ‌سازی در نظام بین‌الملل از جمله همین شباهت ‌ها است اما با این تفاوت که این بلوک‌ سازی‌ها دیگر از جنس ایدئولوژیک نیست بلکه بلوک‌های منعطف و نرم است. انتشار اسنادی مانند «اتحادیه اروپا- چین: چشم‌انداز استراتژیک» که در سال 2019 منتشر شده و خشم آمریکا را نیز برانگیخته است و یا تاکید آمریکا مبنی بر ایجاد و بسط روابط استراتژیک با کشورهای جنوب شرق آسیا، از ژاپن تا استرالیا و از کره‌جنوبی تا تایوان و ...، نمونه‌هایی از این تلاش‌های جدید هستند. در این میان، جنگی ایدئولوژیک نیز میان آمریکا و چین در جریان است. شی‌جین‌پینگ در سال 2013 به صراحت اعلام کرد که «سرمایه‌داری در حال مرگ و سوسیالیسم در حال پیروزی است» این سوسیالیسم، همان مدلی است که از آن با نام «سوسیالیسم به سبک چینی» نیز نام برده می‌شود. آمریکا در این سند تازه منتشر شده، معتقد است که چین در یک جنگ ایدئولوژیکی با غرب قرار دارد و همانگونه که این سند نیز نشان می‌دهد، آمریکا نیز وارد یک جنگ ایدئولوژیک با چین شده است. امروز می‌توان بازگشت به منطق واقع‌گرایی را در جای‌جای سخنان و عملکرد قدرت‌های بزرگ جهانی و منطقه‌ای، شاهد بود؛ کما‌اینکه در همین سند نیز آمریکا از لزوم «بازگشت به رئالیسم» در مقابل چین، سخن گفته است. از این منظر، هم بازگشت به اصول و منطق رئالیسم در بستر و ساحت نظم لیبرال رخ داده است و هم امکان شکل‌گیری نظام دوقطبی (منطبق با این دوران)، وجود دارد. رابرت جرویس بر این باور است که «اگر کنت والتز در این دوران زنده بود، معتقد بود که نظم دوقطبی متشکل از چین و آمریکا، نظمی باثبات‌تر است ... بعد از پایان دوران جنگ سرد، والتز این مساله را درک کرده بود که بدون وجود یک قدرت همتای رقیب، آمریکا دست به انجام اقدامات احمقانه‌ای خواهد زد و قدرت رقیب، می‌تواند ناظر و متعادل‌کننده اقدامات او باشد. شاید امروز و از این منظر، نتوان خرده زیادی به والتز گرفت»

 


نویسنده

1.دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید در وب سایت منتشر خواهد شد
2.پیام هایی که حاوی تهمت یا بی احترامی به اشخاص باشد منتشر نخواهد شد
3.پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با مطلب باشد منتشر نخواهد شد