اسلام گرایی در دو نگاه / حمید احمدی و ماشاالله شمس الواعظین *
س از حادثه 11 سپتامبر تصویرسازی ها از خاورمیانه و جهان اسلام شکل و ماهیتی امنیتی پیدا کرد؛ این تصور در میان عوام و خواص شکل گرفت که اسلام گرایی نسبتی این همانی با بنیادگرایی و رادیکالیسم دارد. اندیشه اسلامی نیز به مثابه پدیده ای قدیم تلقی شدو نه جدید. پس نه تفاوت ها وتمایزها دیده شد و نه کثرت جریانات فکری در حوزه اسلام گرایی و نه حتی نسبت آن با مدرنیته و دنیای امروز همه با یک چوب رانده شدند تا غرب در پروژه دشمن تراشی به وحدت تاکتیکی برسد . اما دکتر حمید احمدی استاد علم و سیاست در دانشگاه تهران و ماشاءالله شمس الواعظین کارشناس مسائل خاورمیانه در مناظره ای که میزبان آن مجله مهرنامه بود، کوشش کردند با واکاوی پدیده اسلام گرایی و جریانات اسلامی در خاورمیانه و شمال آفریقا نگاهی متفاوت با گفتمان و پارادایم جدید در غرب طرح کنند .
«متن مصاحبه دکتر حمید احمدی و شمس الواعظین در شماره اسفندماه مهرنامه »
محور بحث ما در ارتباط با جنبشها و گروههاي اسلامي است. اما در ابتدا ميخواهيم برگرديم به زمان سقوط امپراطوري عثماني. در آن مقطع زماني عثماني به گونهاي در برابر تمدن غرب و مسيحيت، جهان اسلام را نمايندگي ميكرد و گرايشات اسلامي در آن مشهود بود. بعد از سقوط آن انتظار ميرفت كه جنبشهاي اسلامي به علت زمامداري امپراطوري عثماني، اوج و قوت داشته باشند ولي واقعيت اينچنين نشد و جنبشهاي ناسيوناليستي و سكولار عرب در منطقه قدرت و قوت زيادي گرفتند، ميخواستيم علت اين امر را در وهله اول بررسي كرده و ببينيم كه چه علل و عوملي باعث منزوي شدن گروهها و جريانات اسلامي دركشورهاي خاورميانه شد و بجاي آن گروههاي چپ سكولار و جنبشهاي ناسيوناليستي شكل گرفت؟
ـ دكتر احمدي: در توضيح دو مسئله را ميتوان از هم تفكيك كرد، از يك نظر بيدراي اسلامي كه اگر نماد آن را حركت سلفیهاي بدانيم كه سيد جمال آن را آغاز كرد، به لحاظ پيدايي (Visibility) كاملاً آشكار و روشن بود. اگرچه حركتهاي ناسيوناليستي سازمان يافته تحت عنوان جنبش ناسيوناليستي ديرتر از حركتهاي اسلامي شروع شد و به صورت منسجم نبود، اما چون احساس وطندوستي و وطن خواهي از سالهاي قبل در منطقه وجود داشت، ميتوان گفت كه اين دو جريان به نوبهاي پا به پاي هم وجود داشتند.
از سوي ديگر چون بحث مبارزه براي استقلال خواهی در منطقه (بخصوص در مصر) مطرح بود، بنابراين جنبشهاي ناسيوناليستي به صورت سازمان يافته به نوبهاي زودتر شكل گرفتند. به عنوان مثال «حزب الوطني» مصر مصطفي كامل و يا سعد زغلول كه از پيروان سيد جمال هم بودند. اين جريانات رهبري مبارزه را نه تنها عليه استعمار انگلستان بلكه عليه خود امپراطوري عثماني نیز به دست گرفتند. بنابراین می توان گفت ناسيوناليسم عرب از قرن 16 ميلادي آغاز شده بود و چندين حزب، جريانات و گروه در سوريه، بيروت و مصر وجود داشتند و همه اينها با حكومت مذهبي «امپراطوري عثماني» مخالف بودند، از اينرو اين جريانات به لحاظ تشكيلاتي و سازماني و فعاليت سياسي پيش بودند. قاعدتاً بعد از سقوط عثماني به دليل عملكرد بد مذهب از يكسو و سابقه مبارزاتي و فعاليتي جريانات ناسيوناليستي از سويي ديگر، آمدن يك حزب به نام اسلام در صحنه خيلي مورد استقبال قرار نميگرفت.
به عبارت ديگر شما (دكتر احمدي) به نوبهاي معتقديد هم زمينههاي اجتماعي و سياسي براي ظهور و بروز جنبشهاي ناسيوناليستي مهيا بود و هم به لحاظ سازماندهي و تشكيلات جلوتر و قويتر بودند؟
ـ دكتر احمدي: بله، البته نبايد فراموش كرد كه مشروعيت اين جريانات در آن دوران نيز بيشتر بود.
ـ شمسالواعظين: من يك بخشي كه آقاي دكتر احمدي مطرح كردند را ادامه ميدهم. تعريفي كه من از فروپاشي امپراطوري عثماني و قرارداد سايكس ـ پيكو دارم، در دو محور دستهبندي ميشود: در محور اول حركتهاي ناسيونالیستي واكنشي بود به نحوه عملكرد امپراطوري عثماني در قلمروهاي تحت سلطه خودش، يا بعبارتي كه بدرستي آقاي دكتر به آن اشاره كردند، طرد حكومت مذهبي و ديني آنهم در شكل يك امپراطوري با عملکردهای يكسان براي جوامع ناهمگن و با قوميتها و هويتهاي گوناگون.
ناسيوناليسم به عبارت امروزي آن محلي، در كشورهاي تحت عمارت سابق امپراطوري عثماني، واكنشي بود به آن وضعيت قبلي، يعني گسستن از زنجيره اسارت امپراطوري و پيامدهاي نامطلوب بر جاي مانده از آن. ولي اين نكته مهمي است كه جريان ناسيوناليست عرب چون نميخواست وضعيت گذشته را باز توليد كند، دست به يك عمل راديكالي عليه مذهب زد. بنابراين جريانهاي بجا مانده از امپراطوري عثماني در منطقه خاورميانه، تحت فشار موج خروشان ناسيوناليست عرب آنهم ناسيوناليست محلي قرار گرفت. ولي اتفافي كه افتاد يعني راديكاليزه شدن ناسيوناليسم عرب بدون توجه به هويت و بافتهاي سنتي جوامع عرب، موجب توليد جرياني شد كه بعدها بتواند هويت ديني خود را در زير سايه يك راديكاليسم جديد بازتوليد نماید. بنابراين ما با دو راديكاليسم در جهان عرب مواجهايم؛ يكي راديكاليسم مربوط به امپراطوري عثماني است كه موجد و مولد جريان ناسيوناليسم عرب است. ناسيوناليست عرب هم براي ريشهكن كردن آثار باقي مانده از امپراطوري خود نيز دست به يك راديكاليسم نويني ميزند كه اين امر، زمينهها و بسترهاي اجتماعي و تقريباً فرهنگي را براي پيدايش و ظهور مجدد اسلامگرايي از نوع جديدش فراهم ميسازد. نهضتهايي شبيه نهضت رشيد گيلاني و يا سيد جمالالدين اسدآبادي، که مدعی بودند ما وداع كرديم با امپراطوري عثماني و اسلام در امپراطوري عثماني خلاصه نميشود و ما بايد به سمت تجديد حيات دوباره جهان اسلام حركت بكنيم، با روشهاي جديد و مدرن و پاراديميك. ولی اينها بدليل روشهايي كه اتخاذ كردند، عموماً ناموفق بودند. بعنوان مثال سيد جمال بجاي آنكه بدنه اجتماعي جوامع اسلامي را مخاطب و هدف قرار دهد، بدنههاي سياسي هرمهاي حاكميتي را مخاطب خود قرار داد كه آنها نيز اكثراً ناسيوناليست بودند. از اين رو، چنين عملكردي مقاومت زيادي را از سوي حاكميتها در برابر اين جريانات (اسلامي) ايجاد كرد و ه حدی که ما ميبينيم در سطوح حاكميتي كشورهاي ايران، مصر و عراق هيچ تمايلي به پذيرش گفتمان سيد جمال الدين اسدآبادي وجود نداشت. در بدنهها هم به تدريج بدليل عملكرد راديكال ناسيوناليسم نخستين شرارههاي اسلامگرايي جديد در مصر (يك دهه بعد از فروپاشي امپراطور عثماني در سال 1920) ظهورمي یابد.
به نظر من حركتهاي جدید به نوعي حركتهاي آلترناتيوي نبود. اگرچه به عنوان نمونه اخوان در مصر با شعار «الاسلام هو الحل» شكل گرفت ولی بيشتر حركتي براي آماده و تجديدحيات هويت اسلامي جوامع تحت امر عثماني براي تجديد هويت دينيشان بود، بدون توجه و توسل به ابزارهاي رسيدن به قدرت. بنابراين در كنار جريانات سازمان يافته ناسيوناليستي، جريانات اسلامي عمدتاً در پي بازسازي هويتي جوامع اسلامي بودند تا کسب قدرت.
سقوط امپراطوري عثماني يك نتيجه ديگري هم دارد بخصوص براي نخبگان منطقه، و آن تحقير تمدن اسلامي در برابر تمدن غرب و بوجود آمدن اين پرسش در ذهن نخبگان خاورميانه (چه اسلامي و چه سكولار غير اسلامي) كه چه شد امپراطوري عثماني سقوط كرد و تمدن غرب كه يك عقب ماندگي تاريخياي نسبت به اين امپراطوري و جهان اسلام داشت، ماند و توسعه پيدا كرد. به نظر ميرسد كه هر دو جريان مهم در منطقه (هم جريانات ناسيوناليستي و هم جريانات اسلامي) پاسخي برای اين پرسشها داشتند. ولي ظاهراً پاسخي كه جنبشهاي سكولاريستي و ناسيوناليستي ارائه دادند، خيلي زودتر انجام شد. يك ويژگي ديگري هم كه اين نسخه پيچيدن ها و پاسخ ها از طرف نخبگان منطقه داشت، نگاه به بيرون بود بجاي نگاه به درون. بعبارتی اين نخبگان خود را با تمدن غرب و مسيحيت مقايسه ميكردند و راهحلهايي برون نگرانه براي رفع عقبماندگي خود ارائه ميكردند. نقش اين عامل را اول در پيدايش جنبشهاي ناسيوناليستي عرب و سپس جنبشهاي اسلامگرا چگونه ارزيابي مينماييد؟
ـ دكتر احمدي: اين جريانات بايد هم به خارج نگاه ميكردند. ديگري (other) اسلام، غرب و مسيحيت بود و در دوران شكوه و عظمت اسلام، غرب حرف چنداني در برابر تمدن اسلام نداشت.در فرایند اين سقوط -كه البته قبل از فروپاشي واقعي عثماني صورت گرفت- هميشه اين سوال وجود داشت كه چرا ما عقب مانديم و آنها پيشرفت كردند. اين يك سوال بزرگي بود كه در شرق اسلامي و حتی كل جهان اسلام مطرح شد. در رابطه با اين سوال سه پاسخ اساسي پديد آمد: 1) گروهي علت آن را بريدن غرب از سنتهاي واپسگرا و انقلاب اصلاحات و رفتن به سمت مدرنيته ميدانستند. اين جنبشهاي اصلاحي و جريان نوگرايي و سنت گريزي، علت عقب ماندگی جوامع اسلامی را نيز وجود سنتهاي دست و پاگير و ارتجاعی می دانستند. این جریانات (مدرنيستها و به تعبيري سكولارها) فقط در جهان عرب نبودند بلكه در ايران و هند هم چنين تفکراتی بوجود آمد. به قول دكتر حميد عنايت، حرف اصلي آنها پيروي کامل از تمدن غرب بدون آنكه توطئهاي در کار باشد، بود.
2) گروه ديگري پيدا شدند كه به نظر آنها علت پيشرفت غرب اين بود كه انقلاب ديني انجام داد. يعني تا وقتي كه كاتوليكگرايي و سنتگرايي و فرهنگ خرافات و قناعت و... حاكم بود، غرب نتوانست به توسعهاي دست پيدا كند ولي از وقتي كه رنسانس و پروتستانيزم آمد و خود را با حكومت اين جهاني تطبيق داد، و به تعبير »ماکس وبر» بستر سرمايهداري مهيا شد، انقلاب صنعتي، رشد و انديشهورزي نيز آغاز گرديد. اين جریانات ميگفتند، علت پسرفت جهان اسلام اين است كه دين منحط و منحرف شده است. يعني جوهره واقعي اسلام و اسلام سلف از بين رفته و ما بايد برگرديم به اسلام واقعي و يك انقلاب اصلاحي دینی انجام دهيم. سردمدار اين جريان سيد جمالالدين اسدآبادي بود و به عبارتي او نماينده اصلي تجديدنظر طلبي ديني و جريان سلفي بود. (البته آن سلفیه با اين سلفیه فعلي بسيار متفاوت است).
3) يك جريان ديگري هم بودند كه بعدها پيشرفت زيادي كردند. اينها علت پيشرفت غرب و مسيحيت را در فروپاشي حكومتهاي جهانشمول، مثل كليسا و امپراطوريها ميدانستند. اينها معتقدند زمانیکه وفاداري ها از كليسا و پادشاه و... به سمت وطن، ميهن و زبان منتقل شد و بعبارتی مليتگرايي در اروپا رشد پيدا كرد ، يك پويايياي در جوامع غربی ايجاد شد. بنابراين شكوفايي در غرب از نظر ايشان با ناسيوناليسم ايجاد شد. ازاینرو اين جريان راه نجات را در بازگشت به ناسيوناليسم و وطنپرستي ميدانستند.
نكته جالب اينجاست كه اين سه جريان برخلاف تصور غالب فعلي، دايرههايي هم پوش بودند و درگیری عمدهاي با هم نداشتند. ما از يك طرف ناسيوناليستهاي مومن و مسلمانان وطنپرست داشتيم و از طرف ديگر متجددين مسلمان و در عين حال سكولار. از خود سيد جمال بعنوان نماد اين جريانات ميتوان نام برد. در محفل شاگردان ايشان هم ناسيوناليستهايي چون مصطفي كامل و ميرزا آقاخان كرماني پيدا شدند و هم اسلام گرايان تندی چون محمد عبده و رشد رضا، و نیز تجددگراياني چون ميرزا ملكم خان، که به نظر بنده اين مسئله اوج بينش سيد جمال را بعنوان يك مصلح واقعي در راستاي بيداري شرق نشان ميدهد.
آقاي شمس، آقاي دكتر احمدي اشارهاي داشتند به نقش سيد جمال در شكلگيري جريانهاي اسلامي در خاورميانه، ولي به نظر ميرسد كه خود سيدجمال فقط يكسري اصول و چارچوبهاي كلي و استراتژيهايي را مشخص و معين نمود و بيشتر تأثيرگذاري در تحولات بعدي اسلامگرايي در منطقه را شاگردان ايشان بخصوص رشيد رضا (بعنوان يك اصولگرا و بنيادگرا) و محمد عبده (به عنوان يك روشنفكر ديني) بر جاي گذاشتند. به نظر ميرسد ريشة تفكرات جديدي كه در منطقه خاورميانه وجود دارد، از همان مقطع زماني شكل گرفته است.
ـ شمس الواعظين: پيش از پاسخگويي به اين سوال مشخص، اجازه بدهيد به نكتهاي اشاره كنم. بعد از فروپاشي حكومتهاي كليسايي در غرب، ما شاهد ظهور پديدهاي هستيم كه بعدها در جامعهشناسي سياسي اهميت فراواني يافت، اين پديده، پديده دولت ـ ملتسازي بود. اين مسئله تداوم مييابد تا قرن 18 و 19 که دولت ـ ملتها به يك مفهوم در غرب شكل ميگيرند. اين در حاليست كه در غرب آسيا و خاورميانه بدليل حاكميت امپراطوري عثماني هنوز به اين مفهوم نرسيده بودند و سايه حكومتهاي ديني بر شرق سنگيني ميكرد. پس از فروپاشي امپراطوري عثماني و پيدايش نهضتهاي استقلال طلبانه و ظهور موج ناسيوناليسم در خاورميانه و غرب آسيا، يك اتفاق مهمي رخ داد؛ در كنار اين حركت به اصطلاح استقلالخواهانه، ما مفهومي به نام دولت ـ ملتسازي را ميبينيم كه در شكل وسيع خودش در منطقه رواج پيدا ميكند، با اين تفاوت كه با سيصد سال تأخير زماني نسبت به اروپا چنين مفهوم و پديدهاي رخ مينماياند. اين مفهوم آنقدر گسترده ميشود كه تقريباً تمام كشورها نسبت به ايجاد و يا ساختن دولت و ملت دست به کار می شوند، جدا از نگاه به تأثيرات به ارث مانده از امپراطوري عثماني در شرق اسلامي و اينكه چگونه اين ملتسازي صورت بگيرد (از طريق تقويت نهاد دولت و دولتهاي مركزي). بنابراین اين دو مفهوم (ناسيوناليسم و دولت ـ ملتسازي) در كنار هم و با هم شكل ميگيرند.
اما سيد جمالالدين اسدآبادي فراتر از مفهوم دولت ـ ملت حركت ميكرد. او خواهان احياي تفكر به اصطلاح ديني فراگير بود. مسافرتهاي پي در پي ايشان به پايتختهاي كشورهاي اسلامي و ملاقات ها و ديدارهايشان با متفكران و نخبگان اين جوامع، در راستاي تشكيل امت واحد اسلامي، اما جدای از وضعيت به ارث مانده از امپراطوري عثماني، موید این نکته بود.
من معتقدم كه نزاع پنهان ميان دو تفكر ـ يكي تفكر سكولارهاي خاورميانه براي ايجاد دولت و نهادي به نام ملت مستقل از دين و پديدهاي به نام سيد جمالالدين اسدآبادي ـ در مجموع منجر به ناكامي سيد جمال، جدا از ارزشها و فرهنگسازيهاي فراگيرشان شد. محصول نزاع اين دو، به سود سكولاريسم بریده از مذهب در يك برهه تاريخي (تا پيدايش موج دوم اخوان در مصر از دهه 1960 به بعد) تمام شد. بنابراين داعيههاي سيدجمال و طرفداران و همراهانش در منطقه را با آنچه كه در واقعيت داشت اتفاق ميافتاد، ميبايست از هم تفكيك نمود. سيد جمال با احيا و بازسازي موج دوم اين تفكر (سكولاريسم بريده از مذهب) به مبارزه برخواست ولي اين موج كه با ورزش نسيم سكولاريستي از اروپا وزيدن گرفته بود، قويتر از توانمنديهاي سيد جمال بود. نمونه و دليل آن هم ظهور دولتهاي سكولار و ناسيوناليست و حتي ظهور امواج ناسيوناليست راديكال شبه شوونيستي در پارهاي از مناطق خاورميانه بود. بنابراين محصول نزاع اين دو در نهايت به سود سكولاريسم تمام شد.
ولي وقتي در يك فرايند تاريخي نگاه ميكنيم، اثري كه سيد جمال و شاگردانش روي حركتهاي تاريخي و جنبشهاي سياسي در منطقه ميگذارد، بسيار ماندگارتر است تا حركتي كه سكولارها انجام ميدهند. سكولارها مخصوصاً با پيدايش پديده اسرائيل، از آن شكوه و جذابيتي كه براي تودهها داشتند، فاصله میگیرند و آن جذابيت كاهش مييابد. اين در حاليست كه حركت سيد جمال به مرور زمان قوت و قدرت بيشتري پيدا مي كند.
ـ شمسالواعظين: در هرم هويتشناسي و هويتيابيها، هر گرايش و گروهي خودش را بايد به يك مبداء متصل نمايد. خوب طبيعي است كه امواج بيدارگري اسلامي در خاورميانه در سدة اخير، مرجعي قويتر، محكمتر، پايدارتر و فراگيرتر از مرجع سيد جمال پيدا نميكنند، در حاليكه گروههاي مرجع سكورها گوناگون، متضاد و متنوع است. اما گروههاي اسلامي تقريباً مرجعي واحد، اگرچه اندكي متنوع داشتند. ولي اين امر را نبايد به عنوان نشانهاي براي غلبه اين طيف بر آن دسته گرفت، چرا كه بازي ادامه داشته و ما بعدها شاهد ضعف حكومتهاي كاملاً سكولار و يا ناسيوناليست عرب در برخورد با امواج تجديدحيات يافته اسلامي در دهه 70 و 80 ميلادي، در خاورميانه من جمله انقلاب اسلامي ايران هستيم.
آقاي دكتر، شما و همچنين آقاي شمس اشاره كرديد به يك نكته مهم در انديشه سيد جمال و آن اينكه، سلفيگري سيد جمال بسيار متفاوت است با سلفيگرياي كه الان جريان دارد. ولي ما فكر ميكنيم كه نميتوانيم نگاهي هنجاري و ارزشي به انديشههاي ايشان داشته باشيم، چون به هر حال سيد جمال دو شاگرد برجسته دارد (عبده و رشد رضا) كه از همين سلفيگرياي كه سيد جمال مطرح ميكند، دو انديشه كاملاً متفاوتي را ميگيرند و تئوريزه ميكنند. در واقع بفرماييد اين دو متفكر چه تأثيري بر روند جريان و جنبشهاي اسلامي در جهان اسلام از خود بر جاي گذاشتند؟
ـ دکتر احمدی: هر دو جنبش سلفي (سلفيه سيد جمال و سلفيه وهابي)، معتقدند كه اسلام تحريف شده است و بايد به اسلام اصيل برگشت. اما در اين ميان يكسري نمايندگاني وجود دارند. سيد جمال به سرچشمه اصلي نميتوان یعني قرآن و سنت پيامبر برميگردد. همچنین هدف اصلي سيد، مقابله با امپرياليسم بريتانيا در شرق و بيداري ملل مسلمان در منطقه بود. اما اين سلفيگري فعلي يا واسطه محمد بن عبدالوهاب و اين تيميه كه هيچگونه اعتقادي به نوگرايي و دگرانديشي ندارند، مطرح هستند. اينها بسیار تندرو هستند که هدف خود را بازگشت به دوران خلفای راشدین می دانند.
البته برخي از اين سلفيون خودرا منتسب به رشيد رضا ميدانند.
ـ دكتر احمدي: نه اينچنين نيست، اينها رشيد رضا را به عنوان يك مرجع نگاه نميكنند. ما در هيچيك از آثار سيد قطب نامي از رشيد رضا نميبينيم. البته حسنالبنا در جايي به اين نكته اشاره دارد با این مضمون كه؛ «سه شخصيت تأثيرگذار جهان اسلام در دوره معاصر عبارتند از: سيد جمال كه فرياد بيداري شرق بود، محمد عبده كه روشنفكر بزرگ اسلامي محسوب ميشد و رشيدرضا كه معلم بود و ما پيروان رشد رضا ميباشيم.». اما اين سلفيه اخير، خيلي با اين انديشهها فرق ميكند. محمد عبده، يك اصلاح طلب بزرگي بود كه معتقد به اصلاح و پالايش دروني اسلام بود. او به عنوان بنيانگذار روشنفكري اسلامي محسوب ميشود كه اين سنت روشنفكري اسلامي در ديگر نقاط جهان اسلام هم توسط افرادي چون علامه اقبال لاهوري و دكتر علي شريعتي بدون اينكه مستقيماً با هم ارتباطي داشته باشند، پيگيري و تداوم مييابد. ولي محمدرشيد رضا كلاً يك سنتگراست كه دچار بحران هويت هم ميشود، چرا كه عبده قبل از سقوط عثماني از دنيا ميرود و رشد رضا در اوج اين درگيريهاي سقوط عثماني، به عنوان يك روحاني (برخلاف عبده كه روحاني نبود) به فعاليت ميپردازد. يكي از ويژگيهاي بارز رشيدرضا كه آنها را تا حدي به گروههاي سلفي فعلي نزديك مينمايد، روحيه ضد شيعهگري ايشان است. همين روحيه هم يكي از عومل اصلي طرد اين شخص در نظر متفكرين ايراني مي باشد. اين در حالي است كه به گفته مرحوم عنايت نظريه حكومت اسلامي رشيدرضا، تا حدي در ايران عملي شده است، بدون اينكه به افكار و اعتقادات چنين شخصي توجه شده باشد. بنابراين خود رشيدرضا از آن سلفيگري روشنفكرانه سيد جمال جدا ميشود و با مواضعي كه در برابر خلافت گرفت و نيز با طرحريزي نظريه حكومت اسلامي بجاي خلافت، منجر به بيداري برخي گروهها در مصر بخصوص حركت جوانان مسلمان و شخص حسن البناء گرديد كه بعدها اخوان المسلمين را به منظور عملياتي كردن تئوريهاي رشيدرضا تشكيل می دهند. بنابراين عبده و سيد جمال از يكطرف و رشيد رضا از طرف ديگر، مسير اسلامگرايي را ادامه دادند. جريان روشنفكري عبده توسط كساني چون حسن حنفي، بازرگان، شريعتي و سروش ادامه پيدا كرد و راه رشيد رضا هم توسط جريانات بنيادگرا.
اگر اجازه بدهيد، از تاريخ جلوتر برويم و اين بحث را مطرح كنيم كه: به نظر ميرسد هم در بروز و ظهور جنبشهاي ناسيوناليستي سكولار و هم در ظهور جنبشهاي اسلامي، يك پديدهاي در خاورميانه نقش بسيار منحصر به فردي ايفا ميكند و آن پيدايش اسرايئل است. بخصوص بعد از وقوع جنگهاي بين اعراب و اسرائيل كه به نوعي اين جنگها نتيجهاي را بدنبال دارد و آن بحران ناكارآمدي جنبشهاي ناسيوناليستي عرب است. ميخواستيم نقش اين مسئله را در ظهور و بروز و فراز و فرود اين دو جريان عمده در منطقه بررسي بكنيم.
ـ دكتر احمدي: اسرائيل به عنوان يك متغير واسطهاي بود در آنچه كه آقاي شمس آن را راديكاليسم نوين مينامند. اين پديده هم ناسيوناليسم عرب را راديكاليزه كرد و هم جريانات اسلامي را، اگرچه تصور ميشود راديكاليزه شدن اسلامگرايي، واكنشي به ناسيوناليسم افراطي بود ولي نبايد نقش اسرائيل و تشكيل دولت يهودي در يك منطقه از جهان اسلام را ناديده بگيريم. از دست رفتن فلسطين جريانات اسلامي را دچار بحران نمود و اصولاً توسل اخوان مسلمين بعنوان يك جريان اسلامي به خشونت و ترور، سر مسئله فلسطين بود. از اينرو ظهور پديده اسرائيل تأثير بسيار مهمي بر منطقه گذاشت.
اولين و مهمترين آنها اين بود كه در ابتدا پان عربيسم را گسترش داد. يعني صهيونيسم و تشكيل دولت اسرائيل، يكي از عوامل اصلي رشد ناسيوناليسم پان عرب بود كه در ابتدا در حزب بعث و بعثيسم جلوهگر شد و سپس در ناصريسم. يكي از اصول اساسي و گفتمانهاي محوري ناسيوناليسمهاي پان عرب، آزادسازي فلسطين بود. و اين جريان در دو سه دهه، توانست تودهها را با خود همراه سازد و به نوبهاي باعث منزوي شدن جريانات اسلامگرا گردد. ولي با بروز درگيري با دولت اسرائيل و شكست آنها، در عمل نتوانستند این حمايت از خود را تثبيت نمايند. از اينرو پايان جنگ شش روز (1967)، پايان ناسيوناليسم عرب در قالب ناصريسم بود. نوع بعثيسم آن اگرچه از لحاظ تئوریک و سازماندهی جلوتر بود، ولی از ابتدا از محبوبيت و مشروعيت چنداني در بين مردم برخوردار نبود.
اين مسئله(ناتوانی شکست در برابر اسرائیل) باعث جايگزين شدن اسلام راديكال گرديد. به بياني دقیق تر اين اسلامگرايي راديكال از یکسو واكنشي بود به مسئله فلسطين و اسرائيل و از سویی دیگر، خشونت و افراطگرايي ناسيوناليستهاي عرب. اين جريان تنها راه آزادي فلسطين را از كانال اسلام و اسلامگرايي ميسر ميدانست و البته هنوز هم اين گفتمان(بدلیل عدم بدست گرفتن قدرت و آزمون واقعی ادعاها) تداوم و محبوبيت دارد. بنابراين پديده اسرائيل در بروز و افول جريانات سياسي در منطقه، نقشي بسيار بنيادين داشته و دارد.
با اين توضيحات آقاي شمس، اگر اسرائيلي نبود آيا جنبشهاي ناسيوناليست عرب و نيز اسلامي آنچنان مجال قوت، ظهور و بروز پيدا ميكردند؟
ـ شمسالواعظين: اين پرسش خوبي است،به نظر من يك نگاه پيچيدهاي در مورد چرايي پيدايش اسرائيل در اين مثلث كوچك سرزميني وجود دارد. من معتقدم غرب پس از فروپاشي امپراطوري عثماني و پيدايش موج استقلال خواهي، براي جدا كردن شرق از روح افسونگر شرقي و صنعتي كردن خاورميانه، دست به تشكيل اين رژيم در منطقه زد. ولي ديد غرب اين بود كه اين پايگاه به نام اسرائيل ميتواند از يكسو مهار كننده آن امواج استقلال خواهي باشد و از سوي ديگر مروج و مبدع فرهنگ غرب در منطقه باشد. به عبارت ديگر اسرائيل به عنوان مهاركننده دولتهاي جديد خاورميانه پس از فروپاشي عثماني و نيز آغاز كننده روند صنعتي شدن منطقه و نيز عامل موازنه قوا در خاورميانه مطرح بود.
بنابراين در پاسخ به اين پرسش كه اگر اسرائيل در خاورميانه بوجود نميآمد چه می شد، در كنار آن اگر نفت را هم نيز فاكتور بگيريم، ما اصلاً دعوا، كشمكش و بحراني را در منطقه شاهد نبوديم. از منظري ديگر از يكسو اسرائيل به يك نوعي خودش عامل پيدايش امواج خروشان ناسيوناليسم عرب و جنبشهاي ضد صهيونيستي و آزادي بخش ميشود و از سويي ديگر عامل تلاش كشورها براي هم ركابي با روند صنعتي شدن خاورميانه كه در قالب الگوي اسرايئل متجلي شده بود. همچنين اسرائيل همواره كوشيده و ميكوشد كه خاورميانه را منطقهاي بحراني و ناامن و بيثبات معرفي نمايد تا از اين رهگذر وجود و نقش خود را بعنوان يك متغير واسطهاي حفظ نمايد و ازاینرو از شكلگيري يك دولت هم سطح خودش جلوگيري نماید.
بعلاوه محيطهاي پيرامون اسرائيل در شمال آفريقا نكته مهمي را به لحاظ جامعهشناسي يادآوری ميکنند و آن وجود قدرت اجتماعي برابر با قدرت دولت، متأثر و نانوشته، تأكيد ميكنم نانوشته و متأثر از آن (يعني متأثر از اين مسئله كه نخبگان عرب اين سوال را هميشه در ذهن خود داشتند كه چگونه دولت كوچك اسرائيل به عنوان يك دشمن و ديگری(other)، همزمان عليه ارتش 5 كشور عربي وارد جنگ ميشود و آنها را شكست ميدهد.) اين شناسايي ديگري، اگرچه دشمن، تأثير گذشت در ظهور و تقويت نهادهاي اجتماعي تا مرز برابريشان يا نهاد دولت.
ـ دكتر احمدي: در ادامه توضيحات آقاي شمس به اين نكته بايد اشاره كنم كه اصولاً ظهور پديده اسرائيل مسير خاورميانه را عوض كرد، بدون اينكه خودش و يا ابرقدرتي بخواهد ، مسير آن سه جريان (سلفيه، جريان اسلامی و ناسيوناليسم و بعدها چپ عربي) را تغيير داد و باعث انحراف برنامههاي اين گروههاي مرجع از اهداف اصلي خود گرديد.
ـ شمسالواعظين: نكته ديگري كه بايد به آن اشاره كنم، اين است كه من در پاسخ به سوال گفتم كه اسرائيل عامل مهار بود، ولي نبايد فراموش كرد كه در خاورميانه بعد از شكلگيري اسرائيل، مفاهيم جمهوريهای واحد و اتحاد جماهير اسلامي و يا جمهوريهاي عرب شكل گرفتند و حتي بعضاً اعلام بيانيههاي مشترك نمودند (مانند اتحاد جماهير مصر و ليبي و يا جمهوري عربي متحده سوريه و مصر). اين اتحادها و مفاهيم به منظور افزايش توانمندي جمهوريها براي مقابله با مفهوم واحد موجوديت اسرائيل به عنوان نماينده و نماد استعمار نوين در منطقه بود. ولي اسرائيل عامل اصلي برهم زننده اينها می شود و بروز جنگهاي متعدد و ويرانگر اسرائيل عليه اين كشورها، به منظور جلوگيري از اين اتحاد بود تا اين مجموع تبديل به يك منظومه واحد براي مبارزه عليه اسرائيل نشود.
با پايان جنگ جهاني دوم و شروع جنگ سرد، ابرقدرتها هريك بدنبال كسب مناطق نفوذ براي خود هستند و براي اين منظور ايالات متحده براي مقابله با نفوذ كمونيسم در مناطقي از خاورميانه و جهان اسلام، از شكلگيري گروههاي اسلامي حمايت ميكند. فكر كنيد عامل جنگ سرد و رقابت ابرقدرتها در ظهور و بروز جريانات و گروههاي اسلامي چقدر نقش داشته و دخيل بوده است؟
ـ دكتر احمدي: به نظر من در يك نگاه علمي و منصفانه چنين چيزي واقعيت ندارد. به نظر من آمريكا در ظهور و بروز هيچيك از گروههاي اسلامگرا با همه تنوعات، اهداف و اعتقاداتشان نقشي نداشته است. اين گروهها تحت تأثير اعتقادات و زمينههاي اجتماعي و سياسي و فرهنگي جامعه خود از درون اين جوامع ظهور كردهاند. چنين بحثهايي به نظر من يك نوع عوامگرايي علمي است و دور از واقعيت است. بنابراين جنگ سرد با آن مفهوم عامل رشد اسلامگرايي نبوده است. البته جنگ سرد به يك نوع اسلامگرايي را تقويت كرد و آن هم نه به خاطر خواست آمريكا بلكه به خاطر فضاي دو قطبي راديكالي بود كه در دنيا ايجاد شده بود.
ـ شمسالواعظين: در اين رابطه بايد بگويم كه پيامدهاي يك متغير اصالت فرايندها را سست نميكند و اگر سست بكند، فقط در تئوري توطئه است كه قرار خواهد گرفت و به قول روشنفکران قابل استحصال است. براي نمونه؛ كسانيكه قائل به تقويت جريان اسلامگرايي براي مبارزه با اشغال افغانستان توسط اتحاد جماهير شوروي هستند، بايد به اين نكته پاسخ دهند كه چرا مجاهدان افغان بر عليه خود ايالات متحده شوريدند... خوب اگر اينها تقويت شده غرب بودند، ميبايست ايدهال آنها غرب باشد ولي در واقعيت چه اتفاقي افتاد؟ بنابراين قائل بودن به تئوري توطئه در تفسير پديدهها، ما را با تناقضات فراواني روبرو ميسازد. علاوه بر اين، چنين تفكري موجب ميشود كه اصالت يك پديده و موجوديت آن را ناديده گرفته و در حاليكه غرب را فعال مايشاء فرض مي كنيم، خود را فقط پيرو و آلت دست بدانيم.
بحث ديگري كه در اينجا مطرح ميشود، بحث ظهور و پيروزي انقلاب اسلامي ايران در بحبوحه فضاي جنگ سرد است. اين جريان (انقلاب اسلامي) از يكسو گفتمانها را تغيیر ميدهد و همچنين ارائه دهنده يك مدل و الگو براي كشورهاي خاورميانه بويژه جريانها و گروه هاي اسلامي ميشود. حال نقش انقلاب اسلامي ايران در تقويت و ظهور و بروز جنبشهاي اسلامي را چگونه ارزيابي مينماييد؟
ـ دكتر احمدي: در اين بحث ما نبايد دو طرف يك طيف افراطي را بگيريم، به اين معنا كه معتقد باشيم جريانات اسلامگرايي در منطقه و جهان همه ناشي از بروز انقلاب اسلامي درايران بود و ديگري آنكه انقلاب اسلامي هيچ تأثيري نداشته است. واقعيت اين است كه جنبشهاي اسلامي قبل از وقوع انقلاب رشد كردند و وجود داشتند ولي انقلاب ايران، كه تا قبل از آن اصولاً اسلامگرايان هيچ توجهي به اين كشور نداشتند، به يك باره حركتي را به نام دين (اسلام) به راه انداخت که توانست به پیروزی برسد و نخبگان و روشنفكران ديني سركار آیند. و اين براي مسلمانان و اسلامگرايان يك شوك بود و اين سوال مطرح شد كه ما نزديك چند دهه به مبارزه و فعاليت مشغوليم ولي نتوانستهاي كاري بكنيم، چطور است كه در ايران (به عنوان سمبل توسعه غربي در منطقه) يك حكومت ديني با انقلاب روي كار ميآيد...از اینرو با انقلاب نگاهها دوباره متوجه اسلام شد.
با این حال به نظر من انقلاب ايران دو نوع تأثير بر روي جريانات اسلامي برجای گذاشت:
1ـ تأثير مستقيم فعال كردن جريانات اسلامگرا در كشورهايي كه اصولاً چنين جرياناتي وجود نداشت. مثل تونس، الجزاير و تا حدي فلسطين و لبنان. و در همین راستا بسياري از روشنفكران ايران همچون مرحوم علي شريعتي به بت روشنفكري ديني مناطقي چون تركيه تبديل ميشوند.
2ـ تأثير غير مستقيم آن بر روي جرياناتي بود كه از قبل وجود داشتند، مثل اخوان المسلمين، اين جريانات تا قبل از انقلاب تا حد زيادي ايزوله و نااميد شده بودند ولي با پيروزي انقلاب، اميد دوبارهاي به اين جريانات برگشت.
همچنين روند تأثيرگذاري انقلاب اسلامي بر جريانات اسلامگرا در طول اين سه دهه را نبايد يكسان دانست و بايد به اين نكته نیز اشاره داشت كه اين تأثيرگذاري و تأثيرپذيري با فراز و فرودهاي بسياری (متناسب با عملكرد نظام و وضعيت سياسي، اجتماعي و اقتصادي داخلي ايران) همراه بوده است. بنابراين روند تأثيرگذاري انقلاب در يك دورهاي (دهه اول) بسيار زياد بود، در يك مدتي از اين تأثيرگذاري كاسته شد و دوباره بخصوص در زمان اصلاحات و دوره آقاي خاتمي، اين تأثيرگذاري در بين اسلامگرايانه ميانهرو، افزايش يافت. اما در مورد جنبش اسلامگرايان شيعي اين تأثير بسيار شگرف بود و اصولاً شيعهاي كه در حاشيه جهان اسلام قرار ميگرفت با وقوع انقلاب اسلامي ايران، هويتي دوباره يافته و در برخي مناطق نتايج بسيار مثبتي هم از خود بر جاي گذاشت.
ـ شمسالواعظين: من قبل از پرداختن به اين سوال ضروری می دانم به چند نكته اشاره كنم: اول اينكه من انكار ميكنم كه تمناهاي آرماني خود را وارد اين بحث بكنم. همچنين منكر اين ميشوم كه متأثر از مواضع و يا برخوردهاي حكومت ايران با مسائل مربوط به روزنامه نگاري و .... قرار بگيريم. نه چنين چيزي نيست. بحث كارشناسي و واقعيت يك چيز است و تمناها و آمالهاي فرد يك چيز ديگر. و در آخر اينكه حداقل 50 منبع انگليسي، عربي و فارسي پشتوانه اين قضاوتي است كه ميخواهم در اين مورد و در پاسخ به اين مسئله به آن بپردازم. من تا حدود زيادي با صحبتهاي آقاي دكتر احمدي در اين تقسيمبنديها موافقم ولي ميخواهم آن را واضحتر بيان بكنم.
ـ ما يك دهه اول انقلاب اسلامي ايران را داريم كه آن دهه به آزادسازي بسياري از نيروها، به تغيير گفتمانها، به تضعيف پارهاي از مدلها در محيط پيراموني خود تا شمال آفريقا، به تغيير نگرش غرب نسبت به پتانسيلهاي منطقهاي كمك شاياني كرد و در اين نكته نبايد ترديد كرد. يعني انقلاب اسلامي ايران در دهه اول خود اين چند متغير را به دنبال خودش متولد كرد بويژه در تغيير گفتمانها.
در دهه دوم و به دنبال تغيير گفتمانها و نهادينه شدن پارهاي از انها و غلبه نگاه فرقهگرايانه در منظومه نگاههاي اسلامي بر نهادها و تئوريهاي جمهوري اسلامي، نگاه خاورميانه و محيطهاي تأثيرپذير نسبت به كانون مادر تغيير پيدا كرد. نگاهشان تا آنجا تغيیر پيدا كرد كه ما تبديل شديم به يك Target و هدف كه خيلي از جنبشها و جريانهاي اسلامي، هنگام سخن گفتن با پيروان و نيز با مجموعه غرب، جستجوي مدلي بنام ايران و نسبت خود به اين مدل را نفي ميكنند. اين يك واقعيت بسيار تلخ است كه بايد آن را دقيقاً مورد بررسي، واكاوي و آسيبشناسي قرار داد تا درگير پيامدهاي وخيمتر آن نشويم.
البته موج دوم كه به نظر من يك انقطاعي بود در مسیر انقلاب، در روند تاثیرگذاری موج اوليهاي كه انقلاب اسلامي در محيط پيراموني خود بر جاي گذاشت خللي ميان ما و گفتمانهاي ما با محيط پيراموني نداشته است. ولي موج و دهه دوم به بعد قابل تأمل است.
من در اينجا لازم ميبينم مقايسهاي بكنم و هشداري بدهم به كساني كه معتقدند تحولات اخير منطقه بدون شك متأثر از وقوع انقلاب اسلامي ايران در همه جوانب آن ميباشد. چنين تفسيري با واقعيت موجود تطابق ندارد و ممكن است با شكلگيري الگوهاي پس از اين در مصر و تونس و يا ديگر كشورهاي منطقه، ما را با سوالات و ابهامات زيادي مواجه سازد. بنابراين در اين زمينه بايد كاملاً محتاطانه و دقيق، منصفانه و متناسب با گفتمانها و دادههاي امروزي صحبت كنیم.
اگر اين برش تاريخي از ژانويه 2001 را بخواهيم شبيهسازي بكنيم، شباهت دارد با تحولاتي كه در 1952 در مصر اتفاق افتاد و افسران آزاد مصر ملك فاروق را برکنار و يك دولت جديد نظامي (شبه انقلاب) روي كار ميآورند. اين جنبش احساسات ناسيوناليستي را در جهان عرب رهبري ميكند و جالب است كه از این دوره (1952) تا دورهاي كه كل منطقه متأثر از انقلاب مصر يا تحولات سياسي ـ اجتماعي مصر قرار ميگيرد، بيش از دو دهه نميگذرد. يعني ما بلافاصله بعد از انقلاب 1952 مصر حركتهاي مشابهي را در ديگر كشورهاي عربي منطقه شاهد هستيم (مثل روي كار آمدن عبدالكريم قاسم در عراق، معمر قذافي در ليبي، حافظ اسد در سوريه و...) ولي اين تحولات بيش از يك دهه و نيم طول نميكشد. اين تأثيرپذيريها شبيه تأثيرپذيريهاي فعلي است اما با يك تفاوت؛ آن زمان شبكههاي اجتماعي اينترنتي facebook و ... نبود و تا زمانيكه اين ارزشهاي اجتماعي به ديگر جوامع منتقل شود، مدت زمان نسبتاً زيادي طول ميكشيد، ولي امروزه تأثيرپذيري تحولات از يكديگر و ركورد اين تغييرات به كمتر از يك ماه كاهش پيدا كرده است.
ـ دهه سوم انقلاب به بعد هم، بحث جداگانهاي ميطلبد. گفتمان غالب جرياناتي كه هم اكنون در خاورميانه دستخوش تحول هستند، نوعاً اعلام ميكنند كه خواهان تكرار مدل انقلاب اسلامي ايران نيستند. آيا اين به معناي بدنام شدن الگوي ايران است يا به معناي بازي تاكتيكي اسلامگرايان براي منحرف كردن نگاههاي غرب و در پي بدست آوردن قدرت؟ اين را بايد به زمان واگذاشت. ولي نشانههاي كمتري وجود دارد مبني بر اينكه اين حركات يك بازي تاكتيكي باشند.
در يك دهه اخير ما دو تجربه متفاوت در حوزه جنبشهاي اسلامي را شاهده بودهايم. يكي تجربه گروههاي بنيادگراي اسلامي كه نمونه عيني آن القاعده است كه بيشتر جنبه نفي گرا و سلبي داشته و در عين حال ضديت زيادي با غرب و حكومت دست نشانده غرب در منطقه دارند. تجربه ديگر تجربه تركيه، بخصوص حزب عدالت و توسعه است كه از حاميان زيادي هم از سوي غرب برخوردار است. اين جريان يك گروه ميانه رو و در عين حال اسلامگرا است كه همزمان با غرب و جهان اسلام رابطه خوبي دارد... لطفاً راجعبه اين دو تجربه توضيح بدهيد؟
ـ دكتر احمدي: البته اين يك بحث جديدي نيست و از همان دهه 1960 اين دو جريان در درون گفتمان جنبش اسلامي رشد كرد. (يكي جريان ميانهرو اخوان المسلمين و ديگري جريان انحرافي سيد قطب) اخوان المسلمين بعد از آزادي از زندان به سمت پارلمانتاريسم و مبارزه سياسي رفت، جريان راديكال هم همچنان درصدد براندازي و ايجاد حكومت اسلامي از طرق مبارزه مسلحانه بود. تندرويهاي جريان راديكال باعث ريزش نيروها و حاميانش گرديد. البته بعدها جريان راديكال ديگري رشد پيدا كرد كه من نام آن را نوعی«اسلام گرايي فرقهاي» ميدانم تا راديكاليسم ايدئولوژيك. اين راديكاليسم جديد با تركيب شرق و غرب عربي (عربستان و شبه جزيره و شمال آفريقا) شكل گرفت. كه عموماً حركتهاي خشونتآميز كوركورانه را در پيش گرفتند. اين در حالي بود كه سيد قطب، بعنوان يكي از رهبران فكري اين جريانات، خشونت را نسبت به نخبگان حاكم روا ميدانست. اين نوع راديكاليسم فرقهاي از فقه حنبلي ريشه ميگيرد و به ابن تيميه و عبدالوهاب ميرسد، اين جريان به نوعي وارد برخي جريانات اسلامي ميشود و آنها را از مسير منحرف ميسازد.
در مورد جريان ميانهرو در تركيه بايد گفت كه اصولاً سرنوشت اسلامگرايي در تركيه متفاوت از جريان اسلامگرايي در منطقه است. اين نوع اسلامگرايي به دليل آنكه از درون سكولاريسم آتاتوركي درآمد (آن سكولاريسمي كه هم مشروعيت داشت و تركيه نوين را ايجاد كرد و هم بخاطر اينكه استبدادي و ضد ديني بود، با چالشهاي زيادي مواجه بود)، اسلام خاصي است كه نامهاي متفاوتي را ميتوان بر آن گذاشت، به عنوان مثال: سكولاريسم اسلامي و يا .... اين نوع اسلامگرايي با گروههاي ميانه رو اخوان المسلمين متفاوت است.
در مورد اين الگو، يعني مدل تركيه اين بحثها وجود دارد كه آيا مدل اسلاميگرايي تركيه ميتواند يك الگو براي جهان اسلام و منطقه باشد. برخيها معتقدند كه بستر اجتماعي ترکیه با بستر اجتماعی-فرهنگی جهان عرب بسيار متفاوت است. به نظر من اسلامگرايي در تركيه بيشتر يك نوع «ناسيوناليسم اسلامي» است، شبيه جريانات ملي ـ مذهبي در كشور ما. اين الگو به نظر من در جهان عرب خيلي قابل پيگیري و پياده شدن نيست و امروزه بيشتر اسلامگرايان بصورت تاكتيكي سراغ اين الگو ميروند تا غرب را متقاعد كرده و مورد حمايت آنها قرار بگيرند. براي نمونه راشد الغنوشي در هفتههاي اخير صراحتاً و رسماً اعلام كرده كه من الگوي رجب طيب اردوغان را پيگري ميكنم نه امام خميني (ره) كه البته اين بيشتر بخاطر مصالح و منافع خودشان است. ولي به نظر ميرسد كه الگوي تركيه بستر مناسبی در جهان عرب نداشته و همانگونه كه گفتم قابل پياده شدن در جهان عرب نيست.
ولي به هر حال گروههاي ميانهرو اسلامي در منطقه از ديگر گروهها از مشروعيت و قدرت بيشتري برخوردارند. همچنانکه ناسیونالیست ها از حمایت چندانی در بین توده های عرب برخوردار نیستند، اسلام گرایان هم امروز در حرکت های مردمی در مصر، لیبی، یمن، تونس و...جریان غالب نیستند. اسلامگرایان عرب به دلیل تجربه تاریخی خود بسیار محتاطانه حرکت می کنند و تحولات و برایند حرکت ها را رصد می کنند. اگر این حرکت ها پیروز شود و به یک رژیم آزادی از لحاظ سیاسی منجر گردد، در فرایند انتخابات واقعا آزادانه، احتمالبا اسلام گرایان در تونس و مصر قدرت را بدست خواهند گرفت، ولی بازهم بسته به عملکرد آنها خواهد داشت. به عنوان مثال اگر اسلام گرایان در مصر روی کار آیند و نتوانند از پ مشکلات و چالش ها برایند، آنگاه معادلات تغییر خواهد کرد و ممکن است بستر لازم برای روی کار آمدن یک جریان ناسیونالیست تعدیل شده فراهم گردد. ولی به هر حال اسلام گرایی در منطقه با گذشت زمان هرچه بیشتر به سمت اعتدال گرایی و دور شدن از بنیادگرایی، سیر می کند و در یک افق بلند مدت ممکن است سرنوشت مسیحیت را پیدا نماید.
به عنوان سوال آخر اینکه با توجه به تحولات اخیری که در منطقه رخ داده و فضای بازی که ایجاد شده و فرصت حضور گروه های اسلامی در دولت و قدرت فراهم گردیده، و با توجه به تئوری ایمانوئل والرشتاین در اشاره به ظهور جنبش های ضدهژمون در جهان، و با عنایت به این نکته که جنبش های اسلانی در منطقه عموما گرایشاتی ضد هژمونیک گرایانه دارند، جذب اینها در درون ساختار حاکمیت ها را در تغیر دستورالعمل ها و اهدافشان در آینده چگونه ارزیابی می کنید؟
ـ شمسالواعظين: به نظر من والرشتاین با توجه به عقبه فکری نئومارکسیستی اش، تحولات جهانی را از همان زاویه می نگرد. اینکه این جنبش ها علیه هژمون و قدرت حاکم فعالیت می کنند، تردیدی نیست، منتها در هر جامعه ای متناسب با بافت ها و ساختارهای ویژه و منحصر به فردش دارد عمل می کند. در همین زمینه شعار معترضین در این کشورها باهم متفاوت است. ولی نکته ای که می خواهم بیان کنم و برمی گردد به سوال پیشین شما این است که برخلاف نظر آقای دکتر احمدی، من بازتولید یک امپراطوری عثمانی جدید با محوریت ترکیه سکولار اردوغانی را در پس این تحولات می بینم. اعتقاد من این است که هم اکنون ترکیه مدرن دارد الگوی فراگیری می شود برای نهضت ها و تحولات اجتماعی خاورمیانه. ولی یک نکته در اینجا مطرح است و آن این پرسش است که آیا برنامه حزب عدالت و توسعه در ترکیه یک برنامه حکومتی است و یا حزبی؟ یعنی نظام سیاسی پشت این تئوری قرار دارد و یا نه صرفا برنامه های یک حزب است که ممکن است در اثر جابجایی قدرت کاملا تغیر کند...تا الان که ما نشانه هایی از اینکه رژیم سیاسی ترکیه(یعنیdeep stste)، وجود ندارد.ولی به هر حال نشانه های زیادی وجود دارد که هم اکنون رویکرد تحولات اجتماعی در خاورمیانه شبیه الگوی ترکیه است .اینکه برایند این تحول چه منظومه ای از قدرت را در آینده و حول چه مفاهیمی این نظم نوین منطقه ای شکل خواهد گرفت و متحد می شوند تا علیه یک مفهوم واحدی(شاید به تعبیر والرشتاین نظام سرمایه داری جهانی) صف آرایی کنند، به زمان احتیاج دارد. ما نشانه های زیادی در دسترس نداریم که این جنبش های اجتماعی در خاورمیانه ایدئولوژیک باشند. نشانه های غیر ایدئولوژیک بودن آنها بسیار بیشتر به نظر می اید این شعارها و گفتمان های اسلامی و دینی ای که در این حرکتها مشاهده می شود،جزء هویت انهاست.به بیان دقیقتر اسلام جزئی از هویت ملی این مردم است نه ایدئولوژی انها و تفاوت این دو (اسلام هویتی و اسلام ایدئولوژیک)به مثابه تفاوت حکومت دینی و حکومت غیر دینی است.
آنچه که من اکنون می خواهم به آن اشاره کنم و اعتقاد دارم بعدها این مفهوم رواج منطقه ای پیدا خواهد کرد، ارتقا مفهوم دولت- ملت سازی به «شهروند سازی» است. ما شاهد ظهور پدیده جدیدی در خاورمیانه هستیم به نام مفهوم «شهروند». یعنی شهروند به عنوان پدیده ای مستقل از حاکمیت ها که محصول آن در منطقه، پیدایش دولت های مهمان خواهد بود، یعنی دولت های در معرض جابجایی مداوم. همچنین نگاه هژمون یا سرمایه داری بین المللی با توجه به تئوری والرشتاین این است که به دلیل اینکه خاورمیانه اولین منطقه جهانی مهاجر فرست به اروپاست، ایالات متحده و منظومه غرب با صدور پدیده ای به نام «الگوی جدید جابجایی قدرت در خاورمیانه» برای جلوگیری از تداوم وضعیت نابسامان پیشین کنار خواهند آمد. اما سوال محوری این جلسه این می تواند باشد که؛ آیا خروجی امواج شکل گرفته در خاورمیانه می تواند به یک امپراطوری متکی بر منافع کشوری و منافع عام مشترک در برخورد با پدیده جهانی شدن و نیز اسرائیل منجر شود یا خیر؟ به این دلیل این پرسش مهم و تعیین کننده ای خواهد بود که برای مجموعه غرب تعامل با یک کشور دمکراتیک بسیار دشوارتر خواهد بود تا توافق و تعامل با کشورهای مقتدر و استبدادی. از این رو برای اینکه غرب با این مفهوم کنار بیاید و بپذیرد که خاورمیانه با ثبات و امن، بیشتر منافع آن را تامین خواهد کرد راه درازی در پیش است.
ـ دكتر احمدي: به نظر من جریانی که در منطقه شکل گرفته، ضد هژمون به مفهوم هژمونی نظام جهانی سرمایه داری نیست و آن بحثی که والرشتاین مطرح می کند، هیچ چالشی از این منطقه متوجه آن نیست. چون اقتصاد سرمایه داری هژمونی صد در صد جهانی پیدا کرده و از سوی هیچ کشوری با چالش جدی مواجه نیست. به نظر من این حرف فوکویاما با اندکی اغماض قابل پذیرش تر می نماید. یعنی فعلا لیبرال- دموکراسی و نظام مبتنی بر بازار در اکثر نقاط دنیا حرف اول را می زند و در این جنبش ها در کنار اصلاحات سیاسی(آزادی)، بحث اصلاحات اقتصادی و رفاه نیز مطرح است. بنابراین به نظر من این جنبش ها به نوبه ای نه تنها هژمونی جهانی را به چالش نخواهند کشید، بلکه باعث تقویت آن(یعنی نظام سرمایه داری و نه آمریکا) خواهد شد واین حرکت ها با نظام جهانی همراه است.
در خصوص اظهارات آقای شمس الواعظین هم باید بگویم که امپراطوری ای هم در منطقه(در هر شکلی) شکل نخواهد گرفت، بلکه در درون، خود مردم به دنبال مسائل محسوس و واضحی چون آزادی سیاسی و رفاه اقتصادی خواهند بود و مسئله دیگری مطرح نیست. و حتی در قضیه اسرائیل هم تغییر چندانی رخ نخواهد داد. البته انتقادات به این رژیم بیشتر خواهد شد و این ممکن است در نهایت منجر به تغییر مواضع جزیی اسراییل در مورد حقوق حقه ملت فلسطین شود. ولی بحث نابودی و فروپاشی این رژیم به هیچ وجه مطرح نیست.
نویسنده
حمید احمدی (ناظر علمی)
حمید احمدی پژوهشگر ارشد در پژوهشکده و ناظر علمی گروه کشمکش و همکاری در خاورمیانه در پژوهشکده مطالعات استراتژیک خاورمیانه است. نامبرده استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران می باشد. حوزه مطالعاتی دکتر احمدی سياست خارجي ايران، سياست و حكومت در خاورميانه، جامعهشناسی سياسی ايران و نظريههای روابط بينالملل است.