ناكارآمدي سياست «همراه سازي»
در نيمه نخست اولين دوره رياست جمهوري باراك اوباما آنچه بيش از هر واقعيت ديگري در قلمرو سياست خارجي محسوس و آشكار به نظر مي رسد ناتواني آمريكا براي دگرگون كردن شرايط و چشم اندازها در نقاط بحراني دنيا و شكل گيري نقاط جديد تعارض در رابطه با چين است. تيم جديد در كاخ سفيد كه بعد از دو دوره حاكميت محافظه كاران غير سنتي اهرم هاي قدرت را بدست گرفت با اين برنامه به طراحي سياست خارجي آمريكا پرداخت كه بايد براساس يك نگاه متفاوت تئوريك به بازبيني و ارزيابي پرداخت. اين بدان معنا است كه ضرورت دارد بر روي يك خط مستقيم حركت كرد. يك چنين رهيافتي ايجاب مي كند كه فاز به فاز به برنامه ريزي پرداخته شود. تيم سياست خارجي باراك اوباما با منطق «اول آمريكا» معضلات و موضوعات جهاني را كه نماد هشت سال اول قرن بيست و يكم بود منسوخ اعلام كرد و سياست همراه شدن را پيشه ساخت. اين سياست مبتني بر اين درك است كه ميبايستي به طور كامل با طرفهاي معارض و رقبا درخصوص نقاط گسل درگير تعامل شد. پس نقطه حركت ديگر اين نخواهد بود كه چه چيز براي آمريكا خوب است بلكه ضرورت دارد كه طرف مقابل به اين نكته وقوف داشته باشد كه هدف از تعامل براي از بين بردن وجوه افتراق و رسيدن به يك منفعت مشترك است.
خاورميانه شبه جزيره و افغانستان كه نقاط بحران خيز براي آمريكا با تبعات گسترده هستند بنابراين در صدر اولويتهاي باراك اوباما براي پياده كردن عملياتي تغيير تئوريك و فلسفي در قلمرو سياست خارجي آمريكا قرار گرفتند. بسياري بالاخص در دوره دوم رياست جمهوري جمهوريخواهان اين اعتقاد را داشتند كه آنچه اين نقاط را بحران خيز ساخته بيش از آنكه برخاسته از واقعيات ذاتي و بومي باشد به سبب ماهيت عملكرد دولت آمريكا ميباشد. با تغيير در رهيافت حاكم بر ديدگاههاي تصميمگيرندگان در واشنگتن به شدت محتمل است كه نقاط اشتراك به نمايش درآيند و تنش ها به كاهش يابند. در فرايند نگاه جديد به حيطه سياست خارجي بود كه باراك اوباما به قلب فرهنگي جهان عرب يعني كشور مصر رفت و به ايراد يك سخنراني جامع در خصوص ضرورت حل بحران پرداخت او وعده داد كه آمريكا با درك متمايز از گذشته به موضوعات اصلي منطقه مي نگرد كه الزاماً گريزي جز حل و فصل بحران را براي طرفهاي درگير منطقه اي متصور نمي سازد. براي اينكه نشان در تحول حداقل از جنبه سمبليك انكار ناپذير گردد باراك اوباما به تمجيد گسترده از دست آوردهاي فرهنگي و انساني كه اين منطقه در طول اعصار مختلف هديه كرده است پرداخت و نقش ويژه اي براي آنان در حيات دادن به تمدن بشري قايل شد. بعد از گذشت دو سال، روشن است آنچه منطقه را بحران خيز كرده است به صرف ايراد سخنراني تحسين برانگيز متحول نمي شود. پيچيدگي موضوع در منطقه نيازمند توجه به واقعيات حاكم در منطقه و الزامات بومي است. در رابطه با بحران شبه جزيره كره پي آمدهاي سياست درگير شدن بيش از هر چند نشان داده است كه آمريكا فاقد ابزارهاي مجاب كننده اخلاقي و ارزشي براي حل بحران است. آنچه در طول اين مدت به وضوح مشخص شده است تشديد تعارض كلامي و افزايش برخوردهاي فيزيكي مي باشد.
اتمام حجت كره شمالي در خصوص متوسل شدن به اقدامات « فيزيكي » و غرق شدن كشتي Cheonan كره جنوبي در ماه مارس سال 2010 خود نماد اين واقعيت است. اما شايد بتوان گفت كه جغرافيايي كه بيشترين نقش را در به صحنه آوردن تعارض ذاتي گزاره هاي ناكارآمد سياست طراحي شده به وسيله كاخ سفيد بازي مي كند محققاً افغانستان است. در ماه دسامبر سال 2009 باراك اوباما اعلام كرد كه استراتژي آمريكا در افغانستان از كشتن نيروهاي طالبان و القاعده به دفاع از جمعيت، پياده سازي برنامه هاي رفاهي و عمراني، نماد سازي در كشور، ايجاد ارتش و نيروهاي انتظامي كار آمد و توانمند براي دفاع از كشور و جامعه و در كنار آن از بين بردن نيروهاي طالبان و القاعده تغيير يافته است. آنچه بعد از افزايش سه برابري نيروهاي رزمي آمريكا و افزايش فزاينده كمك هاي مالي در صحنه عمليات افغانستان به چشم خورد كاملاٌ در تعارض با علل شكل گيري بحران و پي آمدهايي آتي خواهد بود. سياست خارجي مبتني بر درگيري كه اصولاً بر روي يك خط مستقيم و به صورت فازي عمل مي كند به جهت اينكه بر پايه درك داخلي از شرايط بين المللي مي باشد در راه رسيدن به نتايج در نظر گرفته شده با مشكلات فراوان روبرو خواهد شد.
نویسنده
حسین دهشیار (ناظر علمی)
حسین دهشیار پژوهشگر ارشد و ناظر علمی گروه ملاحظات استراتژیک امریکا - خاورمیانه در پژوهشکده مطالعات استراتژیک خاورمیانه است. نامبرده عضو هیئت علمی دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه علامه طباطبایی می باشد. حوزه مطالعاتی دکتر دهشیار مسائل خاورمیانه و سیاست خارجی آمریکا است.