سنتگرای مدرن
گفتوگو ماهنامه "مهرنامه" با دکتر كيهان برزگر؛ دستیار تحقیقاتی فرد هاليدی
گفتوگو را با اين پرسش شروع می كنيم كه شما ظاهراً در دورهای كه براي ادامه تحصيل به دانشگاه LSC انگلستان رفته بوديد با پروفسور هاليدی مراودات علمی و حتی دوستانهای پيدا می كنيد. می توانيد بگوييد چگونه با فرد هاليدی آشنا شديد و بيشتر در چه زمينه هايی با ايشان صحبت می كرديد؟
اين بر ميگردد به دوراني كه من دكتراي خود را در ايران تمام كردم. در آن زمان جوان بودم و فكر ميكردم درون ايران دكترا گرفتن محدوديت ها و ويژگي هاي خاص خودش را دارد. بنابراين قانع نبودم و تصميم گرفتم كه حتما يك دوره فوق دكترا را هم در يكي از دانشگاه هاي خوب غربي بگذرانم. از همين رو ارتباط هايي با آقاي فرد هاليدي صورت گرفت كه در نتيجه آن من موفق شدم براي دوره فوق دكترا به دانشگاه لندن و مدرسه اقتصاد و سياست لندن LSE بروم كه يكي از بهترين مجموعه هاي دانشگاهي در غرب به شمار ميرود.
اين مربوط مي شود به سالهاي 2002 تا 2003. در آن زمان آقاي آنتوني گيدنز رئيس دانشگاه LSE بود و پذيرش من را نيز ايشان امضاء كردند. آقاي هاليدي نيز يكي از افراد بسيار تاثير گذار در دپارتمان روابط بينالملل و مركزهاي پژوهشي وابسته به اين دپارتمان بود. اتفاقا تجربه خيلي خوبي بود و خيلي خوشحالم كه اين دانشگاه انتخاب شد، چراكه بعد ها فهميدم براي اينكه رشته روابط بينالملل را خوب بشناسی و در واقع جايگاه و سطح خودت را در آن پيدا كنی خوب است كه اولين تجربه در يكی از دانشگاه های انگليسی باشد تا آمريكايی؛ دليلش اين است كه وقتي شما وارد اروپا و به خصوص لندن می شويد و در لندن حال و هوای زندگی و سابقه تاريخ روابط بينالملل و سياست اروپايی را تجربه ميكنيد، آن وقت توسعه و پيشرفت اين رشته را در طول دهه های گذشته با جامعه و دانشگاه های آمريكايی مقايسه كرده و لذا قدر و جايگاه آمريكا را در رشته های روابط بينالملل بهتر می دانی.
اين اتفاق را خود من تجربه كردم و آن در سال 2007 بود كه من براي گذراندن يك دوره ديگری از فوق دكترا به دانشگاه هاروارد رفتم. در آنجا شرايطی فراهم شد كه از سال 2007 به بعد در آن جا باشم و البته همچنان ادامه دارد و تجربه بسيار خوبی بود. من آقايی هاليدی را اولين بار در يك مهماني آكادميك در دپارتمان روابط بينالملل دانشگاه ديدم كه به افتخار كساني كه دوره جديد را قبول شده بودند ترتيب داده شده بود؛ البته قبل از آن از طريق ايميل با هم در تماس بوديم.
يادم هست كه در آن زمان ما هفت، هشت نفر بوديم، چهار نفر از آمريكا، يك نفر از چين، سه نفر از كشورهاي اروپايي و من از ايران. ما يك مجموعه هشت نفري را تشكيل ميداديم. آقاي هاليدي را در آنجا ديدم. ايشان در اولين برخورد با من به فارسي صحبت كردند و پرسيدند: آيا از اينكه در اينجا هستي خوشحالي يا نه؟ البته سؤالات ديگري مثل اينكه از بودن در اينجا چه انتظاري داريد؟ و غيره نيز مطرح كردند. در آن ميهماني من و ايشان مفصل در مورد مسائل ايران، خاورميانه و همچنين شرايط و حال و هواي دانشگاه هاي لندن و غيره صحبت كرديم. در طول آن دوره من چند بار ديگر نيز ايشان را در محل كارشان يا در كافه تريا دانشگاه ملاقات كردم و بحثهاي خوبي در مورد مسائل مختلف خاورميانه و ايران داشتيم.
آيا زندگی در لندن و شروع يك دوره جديد از فعاليتهای دانشگاهي در غرب توقعات شما را بر آورده كرد؟
زندگي در لندن از اين لحاظ خوب بود كه انسان شرايط زندگي در يك شهر بزرگ و چند مليتي يا شهري كه حالت جهانی دارد را تجربه ميكند. همانطور كه در ابتداي بحث گفتم انتظار من از رفتن به دانشگاه لندن اين بود كه سطح خودم را در رشته روابط بينالملل بشناسم. اولين انتظار من اين بود كه در يك دانشگاه معروف مثل دانشگاه اقتصاد و سياست لندن LSE، دپارتمان خاورميانه شناسي خيلي قوي وجود داشته باشد، اما به سرعت در چند هفته متوجه شدم كه چنين چيزي وجود ندارد و اين موضوع ذهن من را كنجكاو كرد كه چطور دانشگاهي مثل LSE در واقع دپارتمان خاورميانهشناسياش با تمهايي كه ما در ايران ياد ميگيريم زياد هماهنگ نبود.
البته دانشگاه LSE به رشتههاي اقتصاد و رياضي آن معروف است و در سطح جهاني اهميت دارد. رشتههاي علوم انساني نيز در اين دانشگاه اهميت فوق العادهاي دارد. دپارتمان روابط بينالملل و حكومت اين دانشگاه بسيار معروف است و به همين دليل ويژگيهاي بينالمللي بودن اساتيد و دانشجويان اين رشتهها در ميان دانشگاه های انگليس سرآمد است. دانشگاههاي ديگر انگلستان مثل كمبريج و آكسفورد بيشتر بر ادبيات، علوم، فيزيك و غيره متمركز هستند و علاقهمندند تا خصوصيت انگليسي خود را حفظ كنند.
اساسا انگليسی ها در رشته روابط بينالملل بر خلاف ديدگاهی كه ما داريم مبني بر اينكه آن ها خيلی منطقهگرا هستند، اينگونه نيستند و بيشتر تمركز خود بر روابط بينالملل را در حوزه، مؤسسات و نهاد هاي بينالمللي و سياست بينالملل گذاشتهاند؛ حتي پس از 11 سپتامبر انتظار می رفت كه مطالعات منطقهای با تمركز بر خاورميانهشناسی، زبان و ادبيات عربي و شناخت بيشتر در چارچوب جهان اسلام رشد پيدا كند اما در آن زمان (2003-2002) همچنان اين موضوع جدی نبود و بيشتر موضوعاتي چون جهانی شدن، روابط قدرت های بزرگ چون روابط غرب با روسيه و چين يا روابط فرا آتلانتيكی و البته بحثهای تئوريك اهميت بيشتري داشت. البته اكنون اوضاع كمي متفاوت شده و دليل آن هم شايد تحولات سياسی – فرهنگی و امنيتی بعد از حوادث 11 سپتامبر و مسائل حاد منطقه خاورميانه باشد.
مثلا حضور انگليس درجنگ عراق در سال 2003، فضاهای جديد براي تمركز بر مسائل منطقه خاورميانه در دانشگاه های انگليسي فراهم كرد. به همين دليل كارهاي آقاي هاليدی استثنا هستند. ايشان هم كتب و مقالات زيادي بعد از اين دوران نوشت و مطالعات خاورميانه شناسی را وارد فاز جديدی كرد. آقای هاليدی علاقهمند بود كه راجع به ايران بيشتر بداند زيرا غربی ها در مورد ايران زياد نمی دانند و اكنون هم اينچنين است زيرا تعاملات دانشگاهی و اجتماعی زياد نيست.
آقاي هاليدی راجع به سياست و حكومت در خاورميانه كار كرده بود و علاقهمند بود در مورد وضعيت سياست و حكومت در داخل ايران و جايگاه رشته روابط بينالملل در داخل ايران اطلاعات بيشتري داشته باشد. بحثهايی با هم در خصوص مسائلی چون، ويژِگی های روابط بينالملل غربی و روابط بينالمللی ايرانی مطرح كرديم. سؤال ايشان اين بود كه تا چه اندازه روابط بينالملل و تئوريهای آن تاثيری بر نوع سياست و حكومت در ايران دارد؟
محور صحبت ما در مورد عملياتی كردن نظريههای روابط بينالملل در قالب حكومت داری در ايران و در منطقه خاورميانه بود. ما در كشورمان يك چالشي جدی داريم كه چگونه نظريات روابط بينالملل را می توانيم عملياتی كنيم البته با توجه به واقعيتهای سياسي، فرهنگي و اقتصادي كشورمان و البته در درون جامعه دانشگاهی ما كمتر كساني هستند كه به اهميت اين مسأله توجه داشته باشند يا توانسته باشند اين ارتباط را برقرار كنند. يعني تئوريی ها را وارد حوزه سياست گذاری كنند.
در هر حال من با ايشان ارتباط داشتم و حتي بعد از مراجعت من تلاشهايی صورت گرفت تا ايشان را براي ارائه سخنرانی به ايران دعوت كنيم. كارهايش هم انجام شده بود اما يك سري محدوديت هايی به وجود آمد كه برنامه لغو شد و هاليدی به ايران نيامد. مطمئن هستم كه حضور مجدد هاليدی در ايران بعد از سالهای طولانی ميتوانست بر ديدگاه های ايشان نسبت به ايران كه در اين اواخر كمی حالت انتقادی نيز گرفته بود تاثيرات جدی و مثبتی بگذارد.
قرائت فرد هاليدی از اسلام سياسی چگونه قرائتی بود و آيا وقوع انقلاب اسلامی ايران در اين قرائت تاثيري بر جاي گذاشته بود؟
هاليدی را از لحاظ نحله فكری معمولا متفكر مدرنيسم مينامند. البته خيلي ها هم ايشان را متفكر سنت گرا می دانند. وی ديدگاه خاصی نسبت به سياست و حكومت داشت و در مورد منطقه خاورميانه تا حدودی ديدگاه ايشان انتقادی بود. اين نوع نگاه هاليدی تحت تاثير انديشه های چپ گرايانه وی بود. مثلا نوشته های ايشان چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن ويژگي های انتقادی خاصی داشت يعنی هر دو نگاه، انتقادی بود. اين تم ها تحت تاثير ديدگاه چپ گرايانه بود.
در اوايل دهه 2000 ديدگاه های گيدنز در مورد جامعه شناسی و جهانی شدن همچنان در دانشگاه های اروپايی فعال و موضوع بسياري از كنفرانس ها و پنل ها بود كه حتي در انديشه های توني بلر و در شكل حكومت داری عملياتی شد و منجر به ورود انگليس به جنگ افغانستان و عراق شد. هاليدی هم از همان نسل بود و تا حدودی از همان طرز تفكر حمايت مي كرد. می خواهم بگويم هاليدی سعی كرد پلی ميان مدرنيسم و سنت گرايی ايجاد كند. انديشه های مدرن آن چپ گرا بود و انديشههای سنتی آن مربوط به ضرورت حفظ نظم قالب و منافع غرب. در مورد اسلام هم آن جاهايی كه فكر می كرد جنبههای اقتدارگرايی اسلام هست نگاه انتقادی پيدا می كرد و آن جاهايی كه فكر می كرد جنبه های پيشرفته هست سعي می كرد پلی بين غرب و اسلام ايجاد كند.
اوايل انقلاب در كارهای هاليدی ميبينم كه ايشان از امام خمينی (ره) به عنوان يك شخصيت كاريزمايي ياد ميكند كه توانست با احياء حس غرور در جهان اسلام، مسلمانان را به دفاع از فرهنگ خودشان تشويق كنند به عبارتي در دهه اول انقلاب يك نوعي حس مثبتي نسبت به انقلاب دارند. چه می شود كه بعداً تا حدي از اين تفكراتش بر می گردد و از ايران به عنوان كشوری كه در برابر روندهای دموكراسی خواهی مقاومت می كند نام می برد؟
اين مسأله عجيبي نيست. خيلي از متفكران و روشنفكران به بروز يك انقلاب كه معمولاً داراي اصول و ديدگاه های پيشرفته و روشنفكری همچون برابری، آزادی، مساوات و غيره بوده و با موضوعات تغيير سياسی براي ايجاد يك نظم بهتر شكل ميی گيرند با ديده استقبال نگاه می كنند. در مورد ايران روند رشد و تداوم انقلاب اسلامي از جمله مخالفت های سياسی گروههای مخالف با مسائلی همچون جنگ تحميلی و مقابله با آمريكا باعث شد حضور دين در مسايل سياسي و مسايل ديني و انديشههاي انقلاب روز به روز افزايش پيدا كند. طبيعتا اين مساله با خواسته هاي دولتها و روشنفكران غربي هماهنگ نبود و به همان اندازه ديدگاه هاي ضد غربي در ايران رشد كند.
نكتهاي كه بايد به آن اشاره كنم اين است كه روشنفكران غربي معمولا تحت تاثير ارزشها و قالب هاي فكري و در چارچوب منافع ملي خودشان نظريه پردازي ميكنند هرچند سعي دارند درجهاي از استقلال در ديدگاه هاي خود را حفظ كنند. در اوايل انقلاب نيز اين نوع تفكر هاليدي بود كه وي را به آن طرف سوق داد و بعد به هر حال يكسري ويژگي و حركتهايي را ديد كه در چارچوب تفكر روشنفكري ايشان نميگنجيد.
مسائلی كه بين ايران و غرب و همچنين تضادهايی كه بين انقلاب اسلامی و كشورهای منطقه و غرب به وجود آمد، باعث شد انقلاب اسلامی خيلي خاص شود. هر مقدار كه انقلاب جلوتر می رفت به همان اندازه در شكل تركيبی ايدئولوژيک - ملی گرايانه ايرانی قرار می گرفت. ويژگی های ساخت قدرت و فرهنگ سياسی ايران، انقلاب اسلامی را از جهانی بودن تبديل به ملی بودن كرد. معمولا انقلابهایی نظير فرانسه، روسيه، كوبا و غیره با تمها و اصول جهاني شروع شدند، ولي به تدريج به سمت واقعيت های موجود قدرت و سياست در داخل گرايش پيدا كردند.
اين فاصله ای بود كه هاليدی نوع نگاهش را نسبت به انقلاب ايران تغيير داد. به اين نكته هم بايد اشاره كنيم كه نظرات روشنفكری هميشگی و ثابت نيستند و در طول زمان می توانند دچار تغيير شود. مثلا گراهام فولر كتابی راجع به جايگاه فرهنگ سياسی ايران در منطقه نوشت به نام "قبله عالم"، وقتي به ايشان الان می گويند كه ديدگاه شما در مورد فرهنگ سياسی ايران چيست به صراحت اعلام می كند كه ديدگاه های من با آن زمان متفاوت است و در آن كتاب اشتباهات جدی در مورد نوع نگاه به فرهنگ سياسی ايران داشتم كه با گذشت زمان دچار تغيير و تحول شده است. اين مسأله طبيعی است و اتفاقا خوب است كه روشنفكر در طول دوره های مختلف ديدگاهش دچار تغيير و تحول شود.
هاليدی به نوعي ديدگاه برخورد تمدنهاي هانتيگتون را زير سؤال ميبرد. او يكي از منتقدان جدی نظريه وي بود. هاليدی معتقد بود كه دو فرض غلط رساله هانتيگتون را به يك نتيجهگيری اشتباه هدايت ميكند، اول اينكه هانتيگتون وقوع يك نبرد را الزامی ميداند در حالي كه هيچ الزامي در وقوع نبرد، آن هم بين تمدنها در جهان وجود ندارد، و دوم اينكه اين سؤال را مطرح می كند كه آيا فرهنگ و تمدن عامل تعيين كننده در روابط بينالملل است و اين نظر هانتيگتون كه همبستگي فرهنگی يا مذهبی به طور كامل سياست خارجي يك كشور را تعيين می كند را رد می كند و در اين ميان اشاراتی هم به مراودات تاريخي جهان اسلام و غرب دارد و اين فرض را مطرح می كند كه اصلا جهان اسلام تهديد جدی براي جهان غرب نخواهد بود و اين تهديد براي غرب بيشتر از ناحيه روسيه و چين به وجود خواهد آمد...نظر شما در رابطه با تفاوت نوع نگاه اين دو انديشمند غربي به رابطه اسلام و غرب چيست؟
فكر می كنم دليلش اين است كه هاليدی خاورميانه را خوب می شناخت، كسي بود كه بيشتر بر روندها و جزئيات بيشتر تاكيد ميكرد. او با نوشتن كتابهايی همچون "عربستان بدون سلاطين (1974) و سپس "ايران: ديكتاتوري و توسعه (1978)" تسلط خود را بر مسائل سياسي – اجتماعي و اقتصادي خاورميانه نشان داد.
كتابهاي وي هم يا حاصل حضور خودش در منطقه بود يا اينكه با محققين منطقه اي ارتباطي نزديك داشت و در كنفرانس هاي مربوط به مسائل خاورميانه شركت ميكرد و ارتباط مستقيم داشت. پژوهشگراني كه در يك منطقه حضور مستقيم دارند معمولاً آثارشان از آن هايي كه نبودهاند بهتر است، زيرا مسائل را به طور عيني مشاهده مي كنند. هاليدي يكسري روندهاي تاريخي- فرهنگي و سياسي در منطقه را دنبال ميكرد و از اين رو نگاهش از افرادي مثل هانتينگتون كه روي تم هاي كلي تمدني، فرهنگي و قالب هاي قياسي تمركز مي كرد، متفاوت بود.
به همين خاطر سعي كرد به گونه اي يك نوع نگرش جامعه شناختي از اسلام و غرب و ارتباط بين اين دو ايجاد كند كه اين امر فهم هاليدي را از آن ساخت قدرتي كه مربوط به سياست و حكومت در خاورميانه بود دقيقتر مي كرد و اين يك وجه تمايزي است كه بين كار هاي هاليدي و پژوهشگران آمريكايي مثلهانتيگتون وجود دارد. در ضمن نبايد از اين مسأله غافل ماند كه انديشه ها و نظريه هاي اين دو شخصيت در دو فضاي فكري متفاوت شكل گرفتند. آمريكايي ها دنيا را از بالا ميبيند ولي در مورد اروپاييها چنين نيست. به همين خاطر است كه با دو نوع روابط بينالملل آمريكايي و اروپايي مواجهايم.
به نكته جالبي اشاره كرديد؛ در ادامه انتقادات هاليدي به بحثهاي هانتگتون ما شاهديم كه هاليدي معتقد است مطالعات خاورميانه اي ايالات متحده در يك قالب دو قطبي منبعث از مناظره ادوارد سعيد و برنارد لوئيس (شرق شناسي و مخالف با شرق شناسي) شكل گرفته است كه اين امر نميتواند به درستي بيان كننده تمام واقعيتهاي اين منطقه باشد. شما ريشه چنين تفاوت ديدگاهي را از كجا ميبينيد؟
اين مساله بر مي گردد به دو دنياي متفاوت اروپا و آمريكا و قالب هاي فكري و نظري موجود در اين دو دنيا. در اروپا چون "منابع ثروت" اندك و مشخص است حساسيت مردم نسبت به چگونگي استفاده و هزينه كردن آن ها بالا است و اين امر لزوم پاسخگويي و مسووليت پذيري دولت را در پي خواهد داشت. در آمريكا منابع ثروت زياد است و مردم الزاما در تضاد دائم براي حفظ منافع خود نيستند و لذا به همان اندازه در مورد پاسخگويي دولت به مردم حساسيت كمتري دارند.
مردم در ايالات متحده گرچه تا حدي نسبت به مسائل سياست خارجي حساسند، اين حساسيت به اندازه اروپا نيست. به اين خاطر است كه در آمريكا مسائل سخت سياست مثل تهديدات تروريستي بيشتر مورد توجه است كه تهديدي مستقيم عليه امنيت ملي آمريكا می باشد. ولي در اروپا در كنار مسائل امنيت ملي بحثهاي حقوق بشري، حقوق زنان، مسائل زيست محيطي و غيره هم اهميت زيادي دارد. چون افكار عمومي در اروپا روشنفكرتر و پيشرفتهتر از افكار عمومي آمريكا است.
اروپايي ها به دليل نزديكي به خاورميانه و حضور مهاجرين كشورهاي منطقه به اروپا حساسيت بيشتري به مسائل حقوق بشر و اصول پيشرفته روشنفكري دارند، البته اين بدان معنا نيست كه دولتهاي اروپايي، دولتهاي روشنفكري هستند. در واقع افكار عمومي اروپايي است كه دولتها را مجبور به اتخاذ چنين سياستهايي ميكند. اين مساله در چارچوب تلاش براي ادغام سياسي در قالب يك اروپاي واحد نيز مد نظر است. هاليدي هم مسلما در چنين فضاي فرهنگي اي رشد پيدا كرده است. پس نبايد تاثير ساختارهاي فرهنگي- سياسي را بر نوع تفكر روشنفكران ناديده گرفت.
آيا ميتوان چنين فرضي را پذيرفت كه در ايالات متحده مسائل حقوق بشري و دموكراسي در خدمت نگاه سلطه آور آمريكا است ولي در اروپا، حقوق بشر فارغ از بحثهاي سياسي آن، نوعي دغدغه جدي اغلب روشنفكران نيز محسوب ميشود؟
بله چنين بحثي مطرح است. در حوادث مختلف در مواقع نقض حقوق بشر از سوي برخي دولتها را ما شاهديم كه موضعگيري هاي اروپايي ها سريعتر و مشهود تر است ولي هر رابطه با نگاه آمريكايي همانطور كه اشاره شد، غلبه روشنفكري بر اين امر است كه چگونه برتري و سيطره آمريكا در جهان حفظ شود.
تمامي تئوريسينهاي آمريكايي در چنين مسيري و در جهت حفظ اين ايده گام بر ميدارند. مثلا تئوري جوزف ناي، قدرت هوشمند، كه در واقع يك پژوهشي به سفارش دولت آمريكا است كه چگونه آمريكا نياز دارد استراتژي خود در قرن جديد را براي حفظ برتري و سلطه آمريكا در جهان تغيير دهد يا مخالفت هاي ابراز شده توسط جان مرشايمر و استفان والت و در كتاب "لابي اسرائيل و سياست خارجي آمريكا" به اين خاطر است كه لابي صهيونيستي جايگاه آمريكا را در جهان زير سؤال برده و آمريكا را وارد جنگ هايي در خاورميانه مي كند كه به نفع منافع ملي آمريكا نيست.
در مورد مسأله حقوق بشر و ديدگاه آمريكا، مسأله وجود استانداردهاي دوگانه آمريكا يك چالش جدي است. اما موضوع ديگري كه آمريكا از آن استفاده ابزاری جدی ميكند، مساله تروريسم جهانی و ضرورت مبارزه با آن است. اين موضوع به آمريكا دست بالا در حضور دائم در مناطق مختلف جهان ميدهد. اخيراً نيز آن را به خطر جدي "تروريسم هستهاي" وصل كرده است. بنابراين، بله آمريكايي ها بسياري از موضوعات مهم بينالمللي را به صورت ابزاري مي بينند.
نوشتهها و تفكراتهاليدي، به نظر شما چه تاثيري بر سير مطالعات خاورميانه بر جاي گذاشته است؟
تاثير آن از چند لحاظ مهم است. نخست، هاليدي برخي متون و ادبياتي توليد كرد كه اين ادبيات نگاه واقعبينانه نسبت به اين منطقه را در دانشگاه هاي غربي افزايش داد. به عبارت ديگر، ادبيات هاليدي براي فهم بهتر مسائل خاورميانه براي روشنفكران و اليت هاي تصميم ساز در غرب بسيار موثر افتاد. دوم، اينكه اين متون از لحاظ ارتباطاتي كه بين حوزه هاي روشنفكري ايران و غرب ايجاد نمود نيز حائز اهميت است.
يكسري كتاب ها و تحقيقاتي را ايشان سرپرستي يا اديت نمودهاند كه محققان ايراني هم در آن ها حضور داشتهاند. تاثير بعدي كه تا حدي ميتواند انتقادي باشد به تاثير انديشه هاي هاليدي بر سياست گذاري در غرب بر مي گردد. زماني كه توني بلر با لشگر كشي انگلستان به همراه آمريكا به عراق موافقت نمود، به دنبال يكسري حمايت هاي تئوريك بود كه در اين زمينه نوشته ها و موضع گيري هاي حمايت گرايانه افرادي چون هاليدي و گيدنز به او مشروعيت مي داد. نهايتاً تاثير تفكرات ايشان بر دانشجوياني كه تربيت كردهاند را هم نبايد فراموش كرد. در تحليل نهايي بايد گفت كه تاكيد هاليدي بر مشاهده جزئي و تاريخ گرايي در مطالعات خاورميانه، او را به يكي از تاثيرگذارترين انديشمندان در اين حوزه تبديل كرد.
در باب حمايت هاي تئوريك هاليدي از حمله آمريكا به عراق و افغانستان آيا چنين حمايتها و موضعگيري هايي را ميتوان نتيجه نوع نگاه چپگرايانه هاليدي به بحث توسعه دانست؟ همانطور كه ميدانيم هاليدي نوعي نگاه مثبت به نقش امپرياليسم داشت و معتقد بود كه سياست هاي امپرياليستي غرب با تحميل پويش هاي نوسازي به جوامع عقب افتاده جهان سوم مي تواند براي آن ها پيشرفت و توسعه به همراه بياورد.
مسلما چنين ديدگاه و عقبه فكري ميتواند در جهت گيري هاي سياسي روشنفكران موثر بيفتد. منتها بي ترديد قضاوت ها و محيطي كه فرد در آن پرورش يافته بر نوع جهت گيري هاي فرد تاثير ميگذارد. اما بايد گفت كه متفكران غربي مرز هاي تاثيرگذاري توسعه سياسي در كشورهاي خاورميانه را به خوبي متوجه نمي شوند.
يعني بحث قدرت- دانشي كه فوكو مطرح مي كند بحث بسيار جدي و قابل تأملي است. به نظر من بزرگ ترين چالشي كه روشنفكران غربي در مطالعات خاورميانه با آن مواجه هستند، اين است كه سياست در روي زمين در منطقه خاورميانه نسبت به ساير مناطق جهان متفاوت است. عدهاي اين تفاوت را ناشي از نوع فضاي متفاوت حاكم بر سياست و فرهنگ منطقه كه بسيار متاثر از پويش دين و سياست، روندهاي تاريخي گذشته و نقش مداخله نيرو هاي خارجي در شكل دهي نوع حكومت ها و غيره است.
به عنوان پرسش پاياني، شما بهعنوان يك پژوهشگر در مسائل خاورميانه چه انتقاداتي را بر نوع نگاه و مطالعات خاورميانهاي غرب مطرح ميدانيد؟
من در لابلاي صحبت هاي خودم به برخي انتقادات در اين زمينه اشاره كردم. در ادامه لازم است به اين نكته نيز توجه كنيم كه نگاه سنتي توام با كلي نگري نسبت به تحولات خاورميانه، بيشتر ناشي ازعدم شناخت صحيح غرب از منطقه است. يكي از چالش هاي جدي مطالعات خاورميانه شناسي غرب در يكسان دانستن ويژگي هاي فرهنگي– سياسي، تاريخي و اقتصادي جوامع خاورميانه می باشد. چالش ديگر تلاش براي حل معمول و مشكلات خاورميانه است نه ريشهها. مثلا چالش اعراب و اسرائيل يك مسأله ريشه اي است كه بايد در قالب هاي سياسي– اجتماعي خود حل و فصل شود.
يا ريشه هاي تداوم بحران در افغانستان و عراق به مسائل ريشه اي سياسی– اجتماعی بر مي گردد و لذا نمي توان با راه حل نظامي آن ها را حل و فصل كرد. ارسال نيرو هاي بيشتر آمريكا به افغانستان راه حل نهايي حل بحران افغانستان نيست. البته آشنايي بيشتر غرب با افكار عمومي منطقه به خصوص پس از حادثه 11 سپتامبر تا حدودي نگاه ها را واقعبينانه تر كرده است. در اين ميان نبايد از نقش رسانه هاي عمومي منطقهاي مثل شبكه هاي الجزيره و پرس تي وي ايران در تقويت نقش مراودات روشنفكري بين خاورميانه شناسان اين منطقه و غرب غافل باشيم؛ اما هنوز مطالعات خاورميانهاي با يك مشكل جدي دست و پنجه نرم مي كند و آن تمركز بيش از اندازه مطالعات خاورميانه به وقايع گذشته و نگاه تاريخي به مسائل منطقه است.
اين در حالي است كه اين نگاه بايد معطوف به حال و آينده باشد؛ يعني نگاه حل المسائلي داشتن به منطقه. دنبال كردن تحولات منطقه اي با رويكردي واقع گرايانه بهتر مي تواند پاسخگوي معضلات حل نشده اين منطقه باشد. خاورميانه شناسي چه در غرب و چه در منطقه نيازمند تربيت روشنفكران و نسل جديدي از متفكران است كه بيش از اندازه تحت تاثير مسائل تاريخي– سياسي گذشته خود نباشند و سعي كنند تا پلي بين فهم جامعه شناسي و مطالعات تطبيقي ساخت قدرت و سياست در خاورميانه از يك سو و روابط بينالمللي و نقش قدرت هاي بزرگ خارجي در خاورميانه از سوي ديگر ايجاد كنند و از اين طريق توازن مورد نظر در شناخت شناسي خاورميانه را به وجود آورند. خاورميانه شناسي جديد هم نياز به بهره برداري از روشهاي تاريخي، هويتي، جامعه شناختي و غيره دارد و هم نياز به بهرهگيري از تئوريهاي كاربردي مبتني بر واقعيتهاي ملي و منطقهاي .
منبع: ماهنامه مهر نامه
جهت ارجاع دانشگاهی:
کیهان برزگر ، "سنتگرای مدرن"، ماهنامه مهر نامه، 3 خرداد ماه 1389.
نویسنده
کیهان برزگر
کیهان برزگر رئیس سابق پژوهشکده مطالعات استراتژیک خاورمیانه است. وی دانشیار روابط بینالملل در واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد اسلامی میباشد. حوزه مطالعاتی دکتر برزگر مطالعات سیاست خارجی، مسائل خاورمیانه و خلیج فارس، روابط ایران و آمریکا، و مسائل هستهای ایران است.