استفان والت: قدرتهای بزرگ بر اساس جنگهای بزرگشان تعریف میشوند
استفان والت استاد روابط بین الملل دانشگاه هارواد آمریکا در مطلبی که در سایت فارین پالیسی در سال ۲۰۱۷ منتشر شد در مورد اثر خاطرات جمعی مشترک یک ملت همانند جنگ، بر روی سیاست خارجی و نظامی دولت آن ملت مطالبی را بیان کرده است که در ادامه مطالعه خواهید کرد. او معتقد است که اگرچه مولفه هایی مانند قدرت نسبی، جغرافیا، نوع رژیم و نظام سیاسی، ویژگی های رهبران، ایدئولوژی و... از منابع تاثیر گذار در سیاست های خارجی و نظامی هستند، ولی عامل دیگر تحت عنوان "جنگ بزرگ" وجود دارد که دولت های مختلف با هر جهان بینی و جایگاهی را وادار به اتخاذ سیاست های خارجی و نظامی بر مبنای تجارب بر آمده از آن جنگ می کند.به عبارت دیگر او معتقد است که جنگ ها،خاطرات جمعی مشترک یک ملت هستند که حتی عقلانی ترین رهبران را نیز تحت تاثیر قرار می دهند و باعث می شوند که آنها حتی سال های سال پس از جنگ بزرگشان سیاست های نظامی و خارجی کشورشان را بر مبنای آن تنظیم کنند. او برای اثبات ادعای خود، تاثیرات جنگ های بزرگ کشورهایی مانند آمریکا، ژاپن، روسیه و چین را مورد بررسی قرار داده و معتقد است که برای مثال با وجود اینکه ۷۰ سال از جنگ جهانی دوم فاصله گرفته ایم ولی این جنگ کماکان اثرات خود را به انحاء مختلف بر روی سیاست نظامی و خارجی این کشورها می گذارد و در این باره چنین می گوید:" یک جنگ خاص تبدیل به رویدادی عبرت انگیر می شود که الهام بخش بسیاری از رفتارهای متعاقب آن می گردد که مستقل از قدرت نسبی کشورها،نوع رژیم و ویژگی منحصر به فرد رهبران آن است."
از آنجایی که کشور ما نیز در گذشته ای نزدیک یک جنگ بزرگ را تجربه کرده است این نظریه می تواند به فهم ما از سیاستگذاری های نظامی و خارجی نظام در طول سه دهه اخیر کمک کند. در واقع با دریچه ای که این نظریه بر روی ما می گشاید می توانیم به خوبی درک کنیم که هر نوع رژیم با ویژگی های خاص رهبرانش و با هر ایدئولوژی که بر ایران حاکم می بود به احتمال زیاد سیاست خارجی و نظامیاش به شدت تحت تاثیر جنگ قرار می گرفت و مسیری نه چندان متفاوت با یکدیگر را طی می کردند.
ترجمه كامل مقاله والت در زیر می آید:
حتی عقل گراترین رهبران هم تحت تاثیر قدرت خاطرات جمعی هستند (استفان والت)
چگونگی توضیح و پیش بینی سیاست خارجی قدرت های بزرگ (در صورت امکان) سوالی چند ساله برای متخصصین سیاست بین الملل است. اگرچه آثار تخصصی زیادی در روابط بین الملل بر روی نظام گسترده ای از دولت ها مثل دو قطبی، چند قطبی، باز، بسته، هنجاری، ایدئولوژیک و.. تمرکز کرده اند. ما نیز علاقه مند به توضیح این هستیم که برای مثال چرا کشور X تمایل دارد که روندی را در مسیر خاصی دنبال کند در حالی که کشور Y در مسیر متفاوتی اقدام می کند.
برای مثال وجه ممیزه واقع گرایان تاکید آنها بر قدرت نسبی است. واقع گرایان تمایل دارند که تمام قدرت های بزرگ را تقریبا مشابه ببییند، به این معنی که همه آنها با اثرات ناشی از آنارشی محدود می شوند و آن چیزی که موجب می شود یک قدرت بزرگ رفتار متفاوتی با دیگران داشته باشد قدرت آن نسبت به سایرین است. دولت های در حال رشد تمایل دارند که منافع موسع تری را نسبت به افزایش قدرت خود تعریف کنند، و معمولا تغییرات بزرگ در بالانس قدرت برای آنها فرصت هایی ایجاد می کنند و گاهی اوقات انگیزه های آنها را برای شروع جنگ پیشگرانه افزایش می دهد.
برای دیگران همانند تعدادی از واقع گرایان، جغرافیا مولفه کلیدی تعیین کننده سیاست خارجه دولتها است.این رویکرد را می توان در تمایز جان مرشایمر میان "قدرت های متعادل کننده دریایی" مثل بریتانیای کبیر، آمریکا و قدرت های سرزمینی همانند آلمان و روسیه دید. جغرافیا همچنین می تواند موجب تامین تمایلات ملتی برای "مرزهای قابل دفاع" و حوزه نفوذ و تاثیرگذاری، تسهیل یا سختی دستیابی به اهدافش شود.
روش مبرهن دیگر برای توضیح سیاست خارجی ملت ها بر اساس نوع رژیم ها است. نظریه صلح دموکراتیک این مساله را طرح می کند که لیبرال دموکراسی ها متفاوت از دولت های اقتدارگرا عمل می کنند، یا حداقل در این معنا آنها یعنی لیبرال دموکراسی ها با یکدیگر نمی جنگند. در اینجا تعداد کثیری از تئوری ها وجود دارند که ابعاد گوناگون سیاست های داخلی را به رفتار سیاست خارجی دولت ها مرتبط می کنند. این ابعاد تفاوت ها میان نظام پارلمانی و ریاستی، فشار گروه های ذی نفوذ و منتخب و بحث های طولانی مدت درباره اینکه آیا دیکتاتوری ها نسبت به همتایان خود تهاجمی رفتار می کنند یا نه را شامل می شود.
در آخر ما می توانیم بر ویژگی های منحصر به فرد رهبران تمرکز کنیم. چنین مبنایی تفاوت هایی را بین زمانی که ناپلئون بناپارت یا آدولف هیتلر یا لی کوان یئو و یا مائو زدونگ کشور را در تحت سلطه خویش قرار دهند، قائل است، گاهی اوقات تاثیرات رهبر منحصر به فرد می تواند سایر فاکتورها را تحت شعاع قرار دهد. چنین فرض می شود که اگر یک دموکراسی قدرتمند و بزرگ یک فرد نامعقول، عوام، عاطل و خود شیفته نامتعادل را به عنوان رییس دولت خود انتخاب کند، ما می توانیم انتظار داشته باشیم که این تصمیم اثرات زیان آوری را بر روی سیاست خارجی یک کشور و صف آرایی بین المللی آن بگذارد. چنین چیزی رخ داده است و رخ خواهد داد.
همه اینها روش های معتبری برای تفکر در مورد روابط بین الملل است، اما در حال حاضر من می خواهم با تمرکز بر روی روشی دیگر بفهمم که چرا دولت ها این گونه عمل می کنند؟ این روش یک رویکرد تاریخی است و دلیل عمده آن اثر جنگ های بزرگ می باشد. تفکرات من در این باره به دلیل تحت تاثیر و نشئت گرفته از دو کار ارزشمند اخیر است: کتاب عالی "روح ارتش" آستین لانگ (Austin Long) و مقاله امنیت بین الملل آرین طباطبایی و آنه تراسی ساموئل (Ariane Tabatabai and Annie Tracy Samuel) که در تابستان تحت عنوان "جنگ ایران و عراق چه چیزی را درباره آینده توافق هسته ای ایران به ما می گوید" (What the Iran_Iraq War Tells Us About the Future of the Iran Nuclear Deal) به چاپ رسید.
هر دوی این کارها چنین بحث می کنند که جنگ های بزرگ، تاثیرات قدرتمند و طولانی مدتی بر روی سیاست خارجی و نظامی پس از جنگ آن ملت دارند. لانگ آستین چنین بحث می کند که اولین جنگ بزرگ یک کشور منجر به شکل دادن چگونگی تفکرات درباره نهادهای نظامی و دکترین دهه های بعدی و آن درس هایی از تجربه جنگ می شود که خود را در کل سیستم آموزشی نظام نشان می دهد. طباطبایی و ساموئل نیز نشان می دهند که چگونه جنگ ایران و عراق اثر عمیق و پایداری بر روی درک نخبگان حاکم ایران از جهان خارج و چگونگی تفکر آنها از ابزارهای سیاست خارجی من جمله رویکرد انها در مورد سلاح های هسته ای گذاشته است. در هر دو مورد، به نظر می رسد که یک جنگ خاص تبدیل به رویدادی عبرت انگیر می شود که الهام بخش بسیاری از رفتارهای متعاقب آن می گردد که مستقل از قدرت نسبی کشورها، نوع رژیم و ویژگی منحصر به فرد رهبران آن است.
جنگ های بزرگ حوادثی آزاردهنده، هزینه بر و هولناکی هستند که تمام جامعه را تحت تاثیر قرار می دهند، آنها رخدادهایی هستند که آینده کل کشور روی آن قرار می گیرد. آنهایی که در این جنگ ها جنگیده اند اغلب با این تجارب آبدیده می شوند و درس های حاصل از پیروزی و شکست بر خاطر جمعی ملت حک خواهد شد. تجربه آخرین جنگ، محور بسیاری از هویت های ملی است و امنیت ملی یکی از توجیهات برجسته برای نیل به یک دستگاه دولتی قوی باقی می ماند. روایت های ساخته پرداخته توسط این دولت ها درباره جنگ های بزرگ به آنها کمک می کند که در مورد مفاهیمی همانند وطن دوستی یا شهروند خوب تعاریف خودشان را داشته باشند و همچنین کمک می کند که برای سالیان متمادی حدودی را برای گفتمان سیاسی تعیین کنند.
اگر شما خواستار فهم سیاست خارجی یک قدرت بزرگ (و قدرت های کوچک تر) هستید، بهترین نقطه برای شروع، نگاه به جنگ های بزرگیست که (آن کشور) در آن جنگیده است. جنگ بزرگ برای بسیاری از قدرت های بزرگ و اصلی هنوز جنگ جهانی دوم می باشد. با این توضیح اگر فردی سوال کند که این دیدگاه در مورد بعضی از قدرت های معاصر به چه دردی می خورد، چه چیزی را ممکن است به یاد بیاورد؟
وینستون چرچیل جنگ جهانی اول و دوم را "سی سال جنگ قرن بیستم" نام نهاد. جای تعجب نیست، این دو درگیری نگاه بریتانیا به سیاست خارجی و نظامی را تا بحال شکل داده است. چنانچه که نوشته های میان دوره ای بی.اچ لیدل هارت (H.B.Liddell Hart) نشان می دهد که خونریزی های جنگ جهانی اول بریتانیا را به آینده "تعهدات قاره ای" واقف ساخت و سیاست مماشات را تشویق کرد. بعد از جنگ جهانی دوم با ورشکستگی امپراتوری بریتانیا، رهبران آن به این نتیجه رسیدند که کلید تاثیرگذاری در آینده در گرو ایجاد رابطه ای ویژه با آمریکا است. این مساله تا به امروز به مقدار زیادی دست نخورده باقی مانده است. جغرافیا، قدرت نسبی، وابستگی های ایدئولوژیک بدون شک در اینجا نقش دارند اما این دو جنگ بزرگ مواردی هستند که از آنها درس گرفته شده است.
برای آلمان و ژاپن، اثرات جنگ جهانی دوم بسیار متفاوت بود اما کم عمق هم نبود. این جنگ برای هر دو کشور مصیبت بار تمام شد، آلمان به دو قسمت تقسیم شد و ژاپن آتش بس را پذیرفت و دو بمب اتم در شهرهای آن منفجر شد، هر دو کشور یاد گرفتند که فاشیسم و میلیتاریسم بدون کنترل زمینه ای برای ویرانی آن کشورهاست. جای تعجب نیست که هر کدام از این کشورها تا به امروز حتی در چالش برانگیزترین فضاهای امنیتی از صلح طلب ترین کشورهای سیاره زمین بوده اند. حتی اگر این تمایلات نهایتا ناپدید شوند، این واضح است که تجارب تاریخی آن جنگ بزرگ اثر عمده ای بر روی سیاست خارجی و دفاعی هر دو کشور در هفتاد سال گذشته داشته است.
جنگ میهن دوستانه برای روسیه نیز یک فاجعه تمام عیار به قیمت از دست رفتن جان بیش از ۲۰ میلیون نفر به به همراه نابودی هزاران شهر و روستاها بود. جای تعجب نیست که این تجربه به شدت حساسیت های رهبران روسیه را در مورد مرزها، آرزوی آنها برای افرایش حوزه نفوذ در نزدیکی مرزها و خارج از کشور، گرایششان در بد پنداشتن مقاصد دیگران، اشتیاق آنها برای استفاده ابزاری از هر چیزی به منظور حفظ امنیت را تقویت کرده است. اگر شما درک نکید که جنگ جهانی دوم برای اتحادیه شوروی چگونه بود، و آن تجارب چگونه هنوز هم محوریت جهان بینی روسیه امروز را تشکیل می دهند، شما بسیاری از مولفه هایی که هدایت کننده رفتار فعلی مسکو هستند را از دست خواهید داد.
موقعیت چین در نگاه من پیچیده تر است، من باید استدلال کنم که جنگ جهانی دوم رویداد غالب و عمده تاریخی ای نیست که رفتار امروز چین را شکل دهد. سبعیت جنگ در توضیح سوءظن دیرپای چین به ژاپن کمک می کند،اما تجربه مهم تر تاریخی چین، تحمل تحقیر دو قرن پیش توسط غربی ها و سپس ژاپن است. امروزه، این عقیده که چین تواسته است جایگاه حقیقی خود را در میان قدرت های بزرگ بدست بیاورد یک منبع نیرومند برای مشروعیت رهبران چین و نیروی انگیزاننده ای برای مردم آن است.
اما در مورد آمریکا؟ برای آمریکایی ها، جنگ جهانی دوم کماکان "جنگ خوب" است، رخدادی حماسی که تفکر ملت درباره خودش و نقش آن در جهان از سال ۱۹۴۵ را راهنمایی کرده است. این جنگ به چندین نسل از آمریکایی ها درباره به مخاطره افتادن آرامش و ثبات و به قولی اهمیت اعتبار و جایگاه، خطرات انزواگرایی، ارزش متحدان و نیاز مبرم به تفوق نظامی نکات زیادی آموخته است. و از آنجایی که آمریکایی ها خود را متقاعد کرده اند که آنها در درجه اول مسئول پیروزی متحدانشان بودند، درس جنگ جهانی دوم برای آنها تقویت این تصور بود که آمریکا به عنوان قدرت غیر قابل صرف نظر باید در همه جا حضور داشته باشد.
فردی می تواند چنین استدلال کند که جنگ سرد به خصوص بلافاصله پس از فروپاشی اتحادیه شوروی نیز اثری به همان اندازه عمیق داشته است! اما به نظر نمی رسد که اثرات آن ماندگار باشد. صحیح است، پیروزی آمریکا در جنگ سرد طلیعه ای از دوره ای خوشبینی بود و منجر به طرز فکری میان آمریکایی ها شد که لیبرال دموکراسی در آینده و در همه جا موجی فراگیر خواهد بود. اما این تفکر خام و ساده اندیشانه در بیابان های خاورمیانه و کوه های افغانستان در هم شکست و از بین رفت. هیچکدام از درگیری های جنگ سرد آمریکا به خوبی پیش نرفت، و مورد ویتنام برای آنها یک فاجعه بود. جنگ سرد نهایتا به پیروزی ختم شد ولی نه در میدان نبرد بلکه در بازار و میز مذاکره. درواقع در اینجا هیچ درس بزرگ نظامی وجود ندارد. پیروزی غرب به خاطر برتری اقتصادی آن بود که به شهروندانش این امکان را می داد که توان لازم برای حفاظت از خودشان و زندگی خوبشان را فراهم کنند، و دلیل دیگر برتری غرب به خاطر این بود که آمریکا آنقدر قوی بود که بتواند متحدین قدرتمند و ثروتمندی را نسبت به آنچه اتحادیه شوروی داشت به گرد خود آورد.
علاوه بر این، درس هایی که از ویتنام بخصوص بیهودگی ملت سازی در کشورهای ضعیف و جامعه چند تکه که ما درکشان نمی کنیم گرفته شد با سرعت قابل ملاحظه ای فراموش شدند. من انتظار ندارم که جنگ عراق و افغاستان تاثیر عمیقی بر روی قاطبه آمریکایی ها داشته باشد، چون که نسبتا درصد بسیار کوچکی از آمریکایی ها در آن جنگ ها جنگیده اند که بیشترشان نیز سربازان داوطلب بودند، و هزینه های جنگ نیز بر عهده نسل ها بعدی خواهد بود.
کسی نمی تواند کمک کند ولی جای تعجب دارد که اگر درس های جنگ جهانی دوم در شرف فراموشی باشند. اکثریت آن نسل تقریبا از دنیا رفته اند و تماشای فیلم هایی مانند، پاتن و فیوری و نجات سرباز رایان و... نمی تواند جانشین خوبی برای زندگی واقعی با چیزها باشد. خاطرات، کتب و سایر زیرساخت ها و بناهای فرهنگی شاید بتواند این روایت ها را برای مدت طولانی زنده نگه دارد ولی آنها همیشه در مقابل رویدادهای جدید آسیب پذیر هستند.
رویداد بعدی تاثیرگذار و شکل دهنده عمیق بعدی شاید یک جنگ نباشد. اما خطر یک جنگ همیشه و حتی امروز وجود دارد، ولی شاید ترکیبی از بازدارندگی هسته ای، وابستگی متقابل اقتصادی، دادرسی معتبر، شانس و اقبال و دیپلماسی با دقت بتواند از جنگ بزرگ دیگر برای هفتاد سال یا بیش از آن ممانعت به عمل آورد. اگر این چنین است که امیدوارم چنین باشد؛ و اگر سایه جنگ جهانی دوم بالاخره ناپدید شود، در آن هنگام ممکن است رویداد جمعی بزرگ دیگری ادراکات ما از خطر و تعاریف ما از شجاعت و قهرمانی، فداکاری و حتی هویت را مجددا شکل دهد. حتی رویدادهایی همانند طوفان های هاروی می توانند به جای یک استثنا به یک قاعده تبدیل شوند، شاید مقابله با بلایای طبیعی در حال وقوع سبب چگونگی تعریف دولت ها و جوامع از خود و از قهرمانان خود شوند.
هیچ یک از موارد فوق دلالت بر این ندارند که قدرت نسبی، جغرافیا، نوع رژیم یا خصوصیات رهبران در فهم ما از سیاست خارجی کشورها نقشی ندارند، اما یک تحلیل گر با کیاست و خردمند به خاطر خواهد داشت که خاطرات جامعه از تجارب جمعی همانند جنگ، رکود اقتصادی، مریضی های فراگیر، انقلاب و ... می تواند اثرات ناگزیر قوی و دائمی بر چگونگی کیفیت عمل دیگران داشته باشد به قول همان نقل قول مشهور ویلیام فاکنر: "گذشته هرگز نمی میرد. وقتی گذشته نمی گذرد."
منبع: فارین پالیسی